مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

سال نو مبارک

همه چیز به ظاهر نو می شود  

از خانه ای که به ظاهر تکانش می دهی و تمیز می شود 

تا  

انتهای قلبت  

آنجا که عشق مثل ستاره ای که در  حال جان دادن است سو سو می زند   

سخت تلاش می کنی .. نفس می کشی .. عاشق می شوی  

در آینه همه چیز به ظاهر عالسیت  

و چهره ات  چقدر تغییر .. 

و به ظاهر بزرگ می شویم  

قلم  

بریده بریده  

مثل صدای نفس هایت  

و بوی دهانت  

خشم و انتقام  

چقدر آرام می تپد قلبت وقتی به ظاهر نو می شوی روی هفت سینی که  

بوی تعفن می دهد وقتی که عاقل می شوی و مثل همیشه  

استفراغ سرد افکارت مثل همان خاکستری  

یادت هست ؟ همان باغچه کوچک با همان خرگوش ها  

بیچاره خرگوش ها  

و جای پای تو روی زمینی که زیرش خالیست و حتی نای قدم زدن نداری  

به راستی کجایم و کجاییم  ؟‌ 

نکند از این خواب بیدار شوم و ببینم که هیچ نیست و فقط خواب بوده ام  

خواب دیده ام که خواب بوده ام  

سال نو مبارک هر چند دیر .. هر چند بد..