مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

زور مره گی ( روز مره گی )


قاب عکس خالی


تصویر صبح روی


پنجره جنده


بی پرده ..


کاندوم های   طعم دار ، میوه ای.. خار دار


کف زمین خیس از ادرار


لم داده ذهن منحرف 


لیوان های گند گرفته از ته سیگار


چهار دیواری  بی دیوار 


جای خالی سر انگشت ها یی که حک شده در ذهن بیمار


بیدار می شوم


صبح بخیر روز !!!


بیدار بمان !

 

اینجا


خیال پردازی  گناه است 


گناه مجازاتش زندان است


زندان بی زندانبان است


پس بشاش به ..  که


سربازها فقط  با سر هایشان بازی می کنند


 آدم ها فقط "دم" می زنند


شیطان با خدا آشتی کرده


خدا  با من قهر


فرشته من دیگر باکره نیست


از شانه راستم پایین آمده


دیگر حرف نمی زند همبسترم شده


تخت یک نفره ام حریص تر 


هنوز تحمل سه نفر دیگر را  هم دارد


سلام ظهر


گرسنه نیستم ، با درد و هوس سیرم


به آفتاب هرزه بگو


اگر تحمل شنیدن حرف را دارد بماند اگر نه بگو پشت همان کوه یا در دل همان دریا قایم شود 


بازی مسخره ایست بگو شبها که چشم ها را دور می بیند کجا می خوابد!؟




بخواب شب ..


که ماه مثل من بیمار است می بافد از جنس رویا

می دانی.. بیکار است 

می سوزد می گرید چهارده به چهارده  آب می شود


به ماه بگو هیچوقت کامل نیاید بگو یک شب بیاید


دلیل علمی تهمت هایی که خورده است را آیا می داند !؟


بخواب تن  که روشنایی من در خواب خلاصه می شود


و  سیاهی تو را خدایت... در چشمان من  ..'


.. . . ..

.

.. ..


..............














نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد