مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

هارمونیکا


چقدر این روزها در صدای سازم دلتنگند .. 


دلم رقص می خواهد .. 


تخت خواب کودکیم را می خواهد 



تنهاییم را با پنجره اتاقم تقسیم می کنم ،


وقتی که حتی هیچکس چیز ی نمی داند .. 

نظرات 3 + ارسال نظر
sepideh پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ http://loveme96.blogfa.com

هَـ ♥ ـمــ یشه دَر حالی که...
یه عالَمه حَرف بیخِ گَلوت چَسبیده!

یه عالَمه َاشک توی چِشماته!

یه عالَمه حَسرَت توی دِلِت تَلَنبار شده...

بایَد بِگی : خُب دیگه... واسِه هَمیشه خُدافِظ ...!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 03:58 ق.ظ

ولی من همه چیزو میدونم
چیو؟
اسرار تو و شیشه وتنهایی
مثل همیشه دیوونه میشم با خوندنت

خوب میشد که اسمتو مینوشتی و منم دیونه می شدم .

pardis پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:44 ق.ظ

مرسی که هستی ...
Rmin@yahoo.com
یادته که ..
یه خبری از حال خودت بده بهم .

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد