مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

نمی دانم !



می گوید: دوستم دارد


می پرسد : دوستم داری ؟‌


می گویم:  نمی دانم


دیگر چیزی نمی گوید .. بغض می کند گاهی


ولی من می بوسمش


از لبهایش تا نوک انگشتان پایش را می بویم !‌


می گوید : عاشقم است


می پرسد : تو چطور ؟


می گویم : نمی دانم . 


سالهاست که دیگر چیزی نمی گوید .. چیزی نمی گوییم .


و من هنوز نمی دانم ..


شاید دروغ گفتن خوب است .. ولی من حتی دروغ هم نمی دانم !


بیگانه


نمی دانم خودم را خواندم یا کتاب را


بیگانه ام ... !!!‌


همانی ام که زندگیش را به عشق یک فنجان  قهوه ترک تلخ


و یک نخ سیگار قبرسی هر روز نفس می کشد ... 


بیگانه ای !؟


بیا با هم تنفس کنیم ..


دود کنیم .. عشق را هوس کنیم ..