مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

زندان

از پس پنجره‌ها خط میزنم

صدا را ، دریا را

و فریاد میکشم بی‌ گناه تر از باد ـمثل امواج

بی‌ صدا تر از باران

لذت بخش تر از گناه و فاصله میان به ظاهر آدمیان

مثل همان کفن های سفید بر تنشان در خواب پریشان خاکستریم

و آن سبک سوریالیسمی که پیدا شد و فهمیدم یا شناختم خود را که پیدا شدند و فهمیدم

یا شناختم__این به ظاهر افکار پریشانم

و تا به حال تا همان شب آنقدر خشن بر سر خالق که خدا میخوانیش فریاد نکشیده بودم ، شاید همان مزخرف قسمت زندگی‌ام همان شب سخت

حالا تنها تو ماندی و بالکن__ لیوان__ و ته سیگار و یک خیال خام

من هر چه را که جمع کرده بودم آن هم بیست‌ و چند سال همان  شب کذایی بدون اشک از دست رفت_تا انتهای همان راه پلها که بغض شکست و فریاد زیر دوش آب  سرد

حتی با وجود معجزهٔ فراموشیت که به من یا به همه آدمکهایت هدیه کردی

گاهی مثل همین لحظه ها ترجیح میدهم فاصله را__ که دوری من نه از سر ترس بلکه از سر لجاجت با خود من است.

هنوز به ناچار  نفس میکشد این تن خسته‌ام من از این همه که به من داده ای هیچ وهمی ندارم و عاشقانه روح دمیده شده ات را پرستش می‌کنم ولی‌ نه از سر خودپسندی __ از سر لجاجتی که ایجاد شد و آن ایهام هایی که به وجود آوردی__ آخر این بازی‌ برای من همان یک مشت خاکیست که با آن شکل و  شما یلم را ساختی و برای تو شاید همان چند قطره اسپرم لجز که از نطفه شروع شد و بازیش دادی در انتهای بازی خسته کننده زندگیت دیوانه وار مهوش می کنی __ با وجود این همه بنده ات عاشقانه هنوز مثل مجنون دل باخته و تو را __ آسمان را __ و دریا یت را تک تک مثل تمام الهه های یونان باستان میپرستد و دوستت دارد __ بشنو ! هنوز دوستت دارم.