مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

به رنگ عشق

روی خطی ممتد  

 

قدم می زنیم  

 

و می سازیم و می بافیم  

 

رویا  

 

من به رنگ آبی آسمانی و تو همان صورتی  

  

در آغوش هم  

 

برهنه مثل همان روزی که به این دنیا آمدیم  

 

دستهایمان  

 

چشمانت   

 

خواستن  

و خیس شدن  

  

کلمه ای از جنس بوسه  

 

آزاد آزاد  

اینجا من آرامم فقط  

و تو ...

دامنه کلمات

روزی می رسد که هیچ دو کلمه ای را نمی توان کنار هم قرار داد و قافیه داد و شعر  کرد .. 

 

روزی  که شعرها همه تمام می شوند .. 

 

آن روز اشعاری را که برای چشمانت سروده ام را فریاد می زنم  

 

د و ستت دا رم ها را آن روز... 

 

که آخر رسیده همه چیز .. 

 

چقدر حس دستانت زیباست  

  

عاشقی با تو .. 

 

تا انتها .. انتهای نیست .. 

 

بی خود شده ام ..بی خود شده ای .. و در آغوش هم تا مرز می رویم ..  

حس تو حس خوبیست و حس من  شاعرانه قدم می زند این روزها را  

بی تو هیچ صدایی صدا نیست .. 

تو بوی بهار می دهی  

عیدی من در پایان سالی که نو می شویم و آغازش را کنار هم جشن می گیریم و زیبایی.. مثل نامت  راستی نپرسیدم چه کسی آنقدر شاعرانه نام تو را سروده !؟ عجب عاشقی که زیباییت را اینگونه به من هدیه داده .. مثل  ... 

 

و گوشه پنجره اتاق همانجا  که زل زده بودی و رودخانه  را تما شا می کردی چقدر آرام بودی در آغوشم .. و اولین بو سه مان چه زیبا بود ..  

من قول داده ام می توانم و می توانیم که ما شویم  

 

و چقدر خوب است این روزها که حتی اجازه نمی دهیم تمام شود ..

  

دوستت دارم .

قصه کودکیم

چشمانم را که می بندم غرق می شوم در رویا و خیال

پنج ساله می شوم، معصوم و بی گناه، در ساحل محمود آباد بادبادک بازی یا

عشق بازی با بادبادکم !؟  

هر چه باد شدید تر می شود من بیشتر دلباخته و عاشق بادبادکم می شوم

و گریه می کنم،بادبادکم لا به لای شاخ و برگ درخت تنومندی گیر می کند

و بادبادک هم به تو خیانت کرده و اینک به جای تو با درخت و باد عشق بازی می کند

بیچاره بادبادک که خبر ندارد چه معشوقه ای دارد

 

شب را با گریه صبح می کنم

و چه زیبا می شود صبح وقتی از خواب بیدار می شوی و پدر دوباره بادبادک را به تو هدیه میدهد

و باز غرق در شادی می شوم و چه احمقانه بادباک را به آغوش می کشم، حتی خیانتش را فراموش می کنم

ولی لحظه ای بعد دور می اندازمش،میگویم: دیگر دوستش ندارم! اصلا از بادبادک بازی خسته و متنفرم

ولی دلم به حال نادانی و خامیش می سوزد معشوق هایش فقط یک شب آن هم از روی هوس او را پذیرا بودند! بیچاره بادبادک ...گریه اش را دیدم ولی دلم نسوخت با غرور حق را به خودم می دهم! راستی امروز چه بازی کنم!؟ آها!!!! قرار است با سطل و

بیلچه و چنگک آبی جدیدم که مادر به خاطر گریه های دیروز برایم خریده در ساحل بازی کنم پس وقت را هدر نمی دهم ، به طرف ساحل ... 

 

و چه زیبا وقتی در کودکی و معصومیتت قدم می زنی و تازه مقایسه می کنی و چشمانم را که باز می کنم، دیوانه میشوم

© @ Rmin'

ولی چه ساده دلباخته ام...چه شاد می خندم ... 

به رنگ هیچ

حادثه ... اتفاق می افتد  

شیشه ها .. روزی می شکنند  

قلبها .. همه یخ زده  

بغض ها ... 

و زمان.. حال ساده .. ماضی بعید .. آینده و ... گم شده اند  

و من! 

 شاید تاثیر امواج  

بی حس  

پوچ  

فقط فکر می کنم ... به نمی دانم !‌ 

و می خوانم  

 

::مدتهاست که در اطراف من کسی از ته دل نمی خندد  

همه فاصله ایمنی را رعایت می کنند  :: 

 

من سعی می کنم .. 

ذهن من همین روزها از استرس خودش را خیس می کند  

نمی توانم دیگر بنویسم مثل دیگری که می نویسد 

مثل فاحشه ای که جز لذت بردن چاره ای ندارد

من پر از خالیم  

در ابتدای راهی که نیست هیچ  

گم شده ام .. گم شده ام .. 

می خندم ولی نمی دانم به چه  

گریه می کنم ولی نمی دانم چرا  

من علامت سوالم

 ؟

بی جواب  

من فقط تشبیه می کنم و تو تشخیص می دهی  

حال خرابم را  

فقط تشخیص می دهی .. 

بی تجویز  

بی تقصیر هر دو ما .. همه ما .. 

بی گناه ولی به دنبال توبه  

زخم ها بی مرحم  

پنجره ها در حسرت باران  

نگاه ها .. همه هرز  

آغوش ها همه خالی  

 ترانه ها کهنه و یکرنگ  

و تو ماندی و خودت حتی اگر نباشی  

 

خدا ــ کلمه ــــ خودگار ـــ سیگار ـــ فریاد  

و سوژه هربار چه کسی بهتر از خود تو ؟‌ 

من از دست رفته ام .. می دانی .. تمام می شوم همین روزها ...  

تمام.