مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تولدت مبارک


۱۷ بهمن ۱۳۸۴ ..


یه همچین روزی من این وبلاگ رو درست کردم و حالا توی همچین روزی یه سری تغییرات به زودی اینجا اعمال می شه و حتی شاید سبک و سیاق نوشته ها هم عوض بشه .. نمی دونم ولی ماها که اسممون رو آدمه همواره در حال تغییر و تحول هستیم ..


ممنون از همه دوستان همراه قدیم و جدید ..

نگاه اول یا وداع آخر ؟


کجا بودم ..


ابتدا یا انتهای جاده ها


در سایه ها


مثل قدم زدن هر روز


خودم بودم و خودم


در تاریکی ــ برخورد نگاهت با نگاهم


تو به چه فکر می کردی ..


خداوندا در کار تو دخالت کردن گناه برایم تعریف شده


آگاه ام از پس همه تجربه ها


اما این حس دیگریست


تو بگو چه بناممش ..


اصلا نمی شود .. شاید هم بشود ..


صدا بود و نگاه بود و نگاه


هیچ نمی دانم نمی توانم .. نمی خواهم که بدانم


اصلا چرا می نویسم .. وقتی هیچ کلمه ای وجود خارجیش را هنوز به من نشان نداده و من گنگ شدم شاید این عشق است شاید نیست

می خواهم .. تو را می خواهم ..


فکر من هرز هرز

مثل علف های سبز

آن دور دست ها 

می رود گاهی

تو بگو اگر خطا می کند ..


نوشتم که بدانم هست

تکرار ــ عشق و انکار


بی دلیل .. با خطا ..


انتظار سخت است .. انتظار تو سخت تر