مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تخیل دوم

فقط یک نخ دیگر برای گاییدن شش هایم باقی مانده  ـــــ 

 

باقیمانده ته سیگار ها را دور می ریزم ــــ

ننوشتن کار من نیست ..

صفحه آسمان را ورق زدم  

صفحه ای به شماره هشتصد و بیست و چهار  . به تنهایی ستاره ای که سو سو می زند در گوشه سمت چپ نگاهم ــ بیخود قلم را به رسم همیشگی روی کاغذ می تکانم ـ کلمات مرا صدا می زنند ــ سکوت می کنم ـــ 

 

نگاهم آلوده است ــ 

 

چشمانت را دور کن  

 

بی صدا دور شو  .. 

 

آن نیستم ــ 

 

رویا نیستم  

 

من هستم  

 

بی تکلف ترین گناهکار  

 

غرق هوس  

 

و هنوز عاشقانه آفریننده گناه را پرستش می کنم و میدانم  

ننوشتن کار من نیست.

قصه آخر .. و باز قصه من ..

سنگ شده بودم از جنس بدش

نشسته .. تکیه ام به دیوار

سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با دو دستم گوشم را فشار می دادم تا  شنیده هایی که فرار می کردم را نشنوم شاید داشتم خیانتت را ترجمه می کردم ..

یخ زده بود بدنم و تو با چشمانی خیس ــ التماس و گرمای دستانت ـــ من اما چیز دیگری بودم آن روز..زمزمه های اشک آلودت را می شنیدم .. بلند شدم و سیگاری که نمی گذاشتی روشن شود..

به خودم که آمدم لبهایت تمام انگشتانم را خیس کرده بود ــ
نگاهت که با نگاهم گره خورد باز شکستم مثل همان روز اول .. همان پارکینگ لعنتی همان نگاه خواستنی .. فراموش کردم .. فراموش شدم در نگاهت ..

لبهای من ..لبهای تو .. شیطنت دستهایم مثل همیشه روی سوتینی که هیچگاه رنگ دیگری به جز مشکی نبود از آن روزی که فهمیدی اینگونه دوست دارم ..

فرصتمان کم بود آنقدر که هیچ نشد .. پوشاندی خیانتت را به همین سادگی با ترفند دخترانه ات و ضعف مردانگی من .

تو می دانستی چقدر عاشق شده بودم ..انکار می کردم در ظاهر ولی هیچ کس جز تو نمی دانست راستی چرا ؟

 چند روز پیش آن هم بعد از این همه مدت روی آن صندلی خالی .. صندلی چگونه دلش آمده بود تو را تنها بی من در خودش جای دهد .. حتی لعنت به صندلی ..

تو که تمام مرا خوانده بودی تو که گریه هایم را توکه صدایم را تو که نیازم را تو که وجودت و وجودم را .. آه

نگاهم که به چشمان زل زده ات افتاد آن شب را تا صبح زار زدم .. می دانستی که بازیچه بودن قسمت من است ..خودم هم می دانم ..

چقدر سوال ~~

روی صندلی به دنبال چه زل زده بودی ؟‌به دنبال اولین شریک جنسیت ؟براستی انگیزه ات چه بود ؟‌ دیدن من ؟‌دیدی ؟‌من تمام شدم .. 

قصد رفتن دارم .. از بغض و گریه پرم ..باز هم مثل همه شبهایی که رفتی و نبودی بیدارم .. طلوع را در همین چهار دیواری یاد می کنم ..

می روم .. آنقدر دور می شوم تا کسی مرا به یاد نیاورد..

ساعت ۶ صبح ..روز شنبه سیزدهم شهریور..

بیدار شو باید بری سر کار..

فقط روی کاغذ حرکت کن...فقط..

قلم بنویس

از من بنویس

از خاطرات تلخ من بنویس

از پوچی بنویس

از فقر بنویس

از زندان بنویس 

از باران بنویس

از صندلی خالی بنویس

از دیوار اتاقم بنویس

از تختخوابم بنویس

از تفاوت هایم بنویس

از سبک بنویس

از شب بنویس

از ستاره و آن ماه گنده وسط آسمان بنویس

از ما بنویس 

از هوس بنویس

از مرگ بنویس

از من بنویس

از من لعنتی بنویس ... فقط بنویس...


متولد شهریور

قلم روی ورق نمی رقصد امشب

حتی با کشیدن منتش

و این سبک نوشتن

روزی متفاوت مثل بقیه روزها

حرفهایی که از دل است و نه از سر لجاجت و  حماقت

من شروع شده بودم در همان صبحی که تو صفحه فصل ها را ورق می زدی

در ابتدای همان روز و انتهای همان فصل .

تو نادیده ها  را ندیده گرفتی و من اما صبح را بوسیدم و سجده کردم و داد زدم مثل همان شب که گریه کردم و داد زدم .

و اما امروز را اربده می کشم که چه کرده ای با من که اینگونه بازیچه هوس ها بوده ام .

می گذرم و می نگرم باز هم مثل باقی راه و چه می ماند از من شاید همین ها .

سکوت و ترجمه چشمها را شاید روزی در کنار تو مرور کنم و  بخندم ـــ روی حماقتم خط بکشم.

در همین بیست و چند سالگیت راضیم.


تکرار و تکرار و تکرار .. خسته است انگار این همه را از به زبان آوردن .


و گرمای شهریور را انگار بدون اینکه تقسیم کنی در من نهاده ای انتظار شکر گذاری نداری ولی من عاشق توام و نه مثل بقیه .


و ساده می نویسم من متولد شدم در چنین روزی شاید انگار باید تولدم را مبارک بگویم .


نزدیک

سیگار کشیدن بالای پشت بام

رقص سوسک ها

آنطرف رویا در دور دستها

مثل فرشته‌ها

سرد اما

دو بال شکسته

بدون حسرتی برای پرواز

آلوده تشنج و تشویش

دور افتاده ترین

و بازگشت ــ روبرویت دیوار

جغدها خوابیده اند

کوتاه فکر می‌کنم این روزها

فراتر نمی‌رود

چیزی نوشته ام

نمیخوانند

سکوتم را

نمیخوانند

می‌دانم رفتنم را

سوکتت را

بی‌ ریاترین تجربه

ستایشگر بی‌ نظیر

چشمانت را خسته نکن جز سیاهی رنگی‌ نیست

مثل ستاره‌ها در کودکی وقتی‌ چشمانت را قبل از خواب به بالشت ات فشار میدادی

چه بی‌ هدف یاد آوری خاطره در دفتر آنالوگ ذهنم

به چشمت بی محتواترین   

پس تمام می کنم ..

وهم

باشه


باشه امشب هم مثل بقیه شبهات تنها زیر نور ماه قدم میزنم


امشب هم لای انگشتهای دستم باز باید باد بخوره


فقط توی  نگاه بقیه باید خورد بشم ــ باید پر بشم از تنبیهت و خالی بشم از هوس 




ساکت و سرد


افتاده نگاهش به گوشه ای


بی قرار و بی نیاز 


غرق در رو رویا


این همه اشک که جاری میشود 

از چشمانم

و چشمانت

ایستاده ای روبرویم هر جا

هر جا که نگاه می کنم خالیست

حتی خالی از نگاهم دیگر

من می ترسم ــ می ترسم از تنهایی می ترسم

از کاغذ و خودکار می ترسم


از حس جنونم

از خودکشی افکارم

از این همه می ترسم .