مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تکه تکه های افکار من



در خیالم

خودم و خودت را در چهار دیواری که با هم آجر چین کرده ایم محبوس می کنم

تو میگویی یک پنجره کافیست و من بیزار از روشنایی با آه و ناله آن هم چون تو پنجره دوست داری با پارچه مشکی می پوشانمش

نمی دانم چه شد که به همان پنجره تکیه ام دادی و زانو زدی مقابل پاهایم و من سست شدم و نمی فهمیدم و نمی فهمیدی

غرق در لذت

تو دوست داشتی آغوش را

ناله را

خیسی قبل از یکی شدن را

من داد زدم که تو بلند شدی

بیخود شدم

در چشمانت

مثل نوشتن

بغض کردم

و چشمانم را

تو بوسیدی و بوسیدم

تا لبهایت

و خیالم که رویاست

و تا چشمانم باز شد

تو بودی و من

در راه پله 

تکیه ام به پنجره

تو خیس از من

و من خالی از خیسی تو 


ناله های بازی کودکانه زندگیم

اینبار در خیالم روی سایه ها می نویسم که سنگینیشان را فقط زمین حس می کند و من. 

 

سراسیمه ام .. درد دارد این روزها همه ی وجود بی وجود من و خدایی که انگار دورشده ام 

من قدم که می زنم تازه انگار گل می کند احساسم  

من دستت را که می گیرم پر می شود احساسم  

من نگاهم که در گیر می شود زل می زنم به آسمان  

و مردمانت همه سر جنگ و نا سازگاری دارند با من  

من خسته ام  پروردگارم  

من خالیم  

از همه و هیچ  

بارها آغوشت پناهگاه همیشگیم . 

 

من گم شده ای بی جا و مکان  

آری هنوز زنده ام   

به چشم مردمانت بی درد و شاد   

من از دست نداده ام  

بلکه بدست آورده ام  

تجربه را  

آنقدر زود که حتی فرصت فکر کردن به اینکه چه شده است و کجایم و چه می کنم را از دست داده ام  

من بدست آورده ام دلی را که از دست رفته بود  

لبخندی که فراموش شده بود و دستی که آلوده بود را گرفتم  در دستان به ظاهر نا پاکم

من به چشمان خواننده ام گناه کارم  

و به چشمان تو ..نمی دانم  

با من حرف بزن  

نگاهم کن  

من همه پنجره ها را باز کرده ام  

آنقدر باران را تماشا کردم که خیس شد چشمانم  

آنقدر خندیده ام که سیراب شده ام   

نمی دانم . 

و این ندانستن چقدر گران تمام می شود برای من  

تظاهر نمی کنم به خوب بودن به بد بودن اصلا به بودن  

من همینم  

کم یا زیادش پای خودم  

گلایه ای نیست حتی اگر نگاهم نکنی دیگر   

من می نویسم  

پر شده ام خالی می شوم  

نفس می کشم  

خوب است .. این خوب است .. 

دیوارها چرا متحرکند  

انتهای احساسم پوچ است  

آرامم در بازی همان سایه ها  

گنگم مثل کلاغ ها که هیچکس تا به حال عشق بازیشان را ندیده  

می روم  

شاید روزی دیگر  

شاید جایی دیگر  

دلم تنهایی می خواهد و سفر  

فکر می کنم به زمین به خاک به آب به آن همه خاک که روزی روی سرم می ریزند  

و اشک میریزد آیا کسی ؟ و ناله ها را نمی شنوم . 

خرابم  

حال خرابم ..  

و این حال خرابم...

 

قصه سوم

 انتظار

چشمان زل زده من به تخته سیاه  

بعد از ظهر زمستان  

کلاس انشا  

معلم گچ را برداشت روی تخته خسته ای که دلم برایش تنگ شده آرام نوشت  

موضوع : یک تصویر خیالی را روی کاغذ به گونه ای ترسیم کنید که خواننده احساس کند در همان حوالیست ..  

سر و صدا همیشه در کلاس انشا زیاد بود  

مثل دیوانه ها هر وقت خودکار را دستم می گرفتم انگار جان می گرفتم مثل لباسهای نو عیدم که ذوق می کردم با هر بار پوشیدنشان تازه می شدم ..چه حس خوبی بود .. 

خودکار را روی کاغذ که ول دادم از آن هیاهو و سر و صدا دور شدم ..  

نمی دانم کجا بودم و چه چیزی را می باید به تصویر می کشیدم.. فقط می دیدم.  

مردی را که به معشوقه اش چشم دوخته بود و دست و پا می زد که از صخره ها بالا برود .. معشوقه اش گریه می گرد نمی دانم چرا چشمانش را که دیدم بغض کردم ..شاید به خاطر فاصله ای که داشت بینشان ایجاد می شد گریه می کرد .. هیچکدامشان نمی دانستند که وارد دنیایشان شده ام .. پس سکوت کردم مبادا بفهمند که آن نزدیکیها دید میزنم عشق بازیشان را  

کمی گذشت ..مرد رویاهای من کم آورد و انگار که دلش به رفتن نبود بازگشت به سمت معشوقه اش آرام به آغوش کشیدش و کمی بعد در چشمانش خیره شد ..کاش به جایشان بودیم نه ؟‌ تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس در اطرافشان نبود نه پلیسی نه گشت ارشادی ..  

معشوقه خود را از آغوش عاشقش جدا کرد و در چشمانش خیره شد و من حریص تر  شدم که ببینم چه می شود کاش جای عاشقش بودم حس حسادت یقه ام را چسبیده بود..  

لبخند روی لبهای عاشق __معشوقه  را به بوسیدن لبهایش تحریک کرد چشمهایشان بسته شد در بوسه .. می خواستم چشمانم را ببندم و خودم را جای عاشق بگذارم ولی نمیشد میترسیدم در رویا از دست بدهمشان .. عاشق چشمانش را باز کرد و لبهایش را از لبهای معشوقه اش جدا کرد ولی معشوقه همچنان چشمانش را بسته بود و عاشق دستش را روی کمر معشوقه می کشید و آرام از گردنش تا روی سینه معشوقه را بوسید و زبان کشید و با دستش آرام بند های  پیراهن معشوقه اش را از پشت باز کرد .. خیس شده بودم حس عجیبی بود .. معشوقه غرق لذت بود و انگار که من احساس عاشق را داشتم ..  

معشوقه با دو دستش صورت عاشق را که روی سینه هایش بود بالا کشید و تا روی صورت خودش آورد و آرام لبهایش را بوسید و عاشق باز شروع کرد به بوسیدن و ..  

کمی بعد هر دو غرق لذت شدند و من گر گرفته بودم و نگاهشان می کردم می خواستم فریاد بزنم از سر شهوت حسادت ..نمی دانم نمی شد صدایم بالا نمی آمد .. 

 

آرمین ..آرمین ..آرمین کجایی خوابت برده !؟‌ معلم با توست میگه برو انشاتو که نوشتی بخون .. 

 

  و من چه باید می خواندم ؟‌  

شکایت

لعنت به من 

لعنت به نگاهم  

لعنت به چشمانم  

لعنت به  هوس  

لعنت به بودنم  

لعنت به دوست داشتن  

لعنت به عشق 

لعنت به سیگار  

لعنت به ابرهای سیاه  

لعنت به آسمان ابری 

لعنت به عینک دودی

لعنت به باران  

لعنت به چتر

لعنت به کفشهای خیسم  

لعنت به جنس مخالفم  

لعنت به جنس موافقم  

لعنت به خودکار  

لعنت به کاغذ  

لعنت به سکس 

لعنت به من  

لعنت به من 

  

لعنت به سکوت  

لعنت به بوسه  

لعنت به هوس 

لعنت به هوس   

لعنت به من  

لعنت به من 

 . 

. .

 

لعنت به تو

عبور از خاطرات..

باید تورا فریاد بزنم  

همان هنگام که از پس کوچه ها رد می شدیم  

همان دیروز که شکستم و شکستی  

عهد را ــ بوسه را ــ صدا را‌‌ ــ 

 

باورم 

هیچ را تجربه کرده بود  

ولی بی تو تا من  

راه ــ ایمن شده ایم  

 

تنهایی یکروزه ام را   

بی تو

بی خود  

چه سخت 

تجربه سر ناسازگاریش را  

با بودن تو با من و دیگر  

هیچ ــ 

 

حتی تلخی سکوت  

و خود ارضایی ذهنم و استفراغ سرد افکارم  

همان تمام نا تمام من  

 

و خدایی که می گویند دوستم دارد  

و با  تو که دوستت دارم ها را فریاد زدم  

در نهایت سکوتی که  

هرگز برایم تکرار نمی شود  آغوشت... 

چه حال بدیست

نمی دانم  

سخت مثل کوه پایدار یا  

روان مثل آب  

من خسته تر از همیشه ام  

حتی وقتی آرامش همین نزدیکی هاست  

و خدای من چه سخت سر آزمایش و ناسازگاری دارد این روزها با من  

نمی دانم تا کجای این دنیا رمق می ماند و نایی برای رفتن  

چه مسخره است .. تو و من و ما و حتی بودنمان و رفتنمان  

پوچ ! 

تو می دانی من هم می دانم  

ولی متحمل سخترین مجازاتهاییم  

پس جواب بده خدایی که گفته ای وجود داریی و اینگونه زشت تو را تعبیر کرده اند از کودکی همه همین آدم نماهای حیوان صفت  برای من

کفر می گویم  

پس تنفس را بگیر از من  

من تمام شده ام  

هیچ نمانده حتی خوبیم را هم نمی خواهم  

مرا آزاد آفریده ای ولی حیف  

هوای اینجا از هوای قفس هم آلوده تر است  

من را در تو گم کرده اند  

هیچ نمی خواهم  

چه دنیایی است نه ؟‌ می گویند تو بالایی پس افسار ما را چه زشت دست گرفته ای  

دیگر حتی از خودم هم نمی ترسم ..  

احتمال خفگی زیاد است  

پس چه چیزی به تو مربوط است  

حق  

تو برایم تعریفش کن  

اگر روزی پیش تو آمدم آنقدر محکم تو را می زنم  

و حتی به دلیل هایت هم گوش نمی دهم  

نگذار بگویم تو خالق بدی هستی  

من عاشقانه پرستشت کرده ام  

و عاشقانه می خواهمت  

خشم و نفرتم را تو به من هدیه داده ای  

من نمی خواهم این تنفس را  

چقدر بگویم شکر ؟‌ 

معشو قه ات دیوانه شده .. تو ببخش  

می دانم می بخشی ... .  

 

I Have A Dream..I Have a Dream..

مثل ماه امشب در آسمان  

مثل ابرهای تیره که از مقابل چشمان ما می  گذشتند  

و صدایی و صدایی  

مثل شعر  

مثل قهوه تلخ و سیگار  

من به تو یا تو به من  

مثل نوشتن  

مثل همان دیواری که تکیه داده بودم و تکیه گاهت لبهایم بود و چشمانت  

مثل شهوت  

مثل جنون نوشتنم حتی همین حالا  

 مثل رویایی که دارم .. حتی هر چقدر هم پوچ

مثل دوست داشتن... 

دوستت دارم.. دوستت دارم ..