مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

...

آرامتر ..


آرام تر ...


من جا مانده ام ..


گم شده ام در صدای تنبور دیوانه


جای پاهایت دیگر نیست که جایشان قدم بگذارم


من گمشده ام ..

آرامتر ..

درویش


اشک که با  دستانش نواخته می شود


صدا که روی گونه هایم جاری می شود


خدایی که مقابلم روی تخت لم داده است



اینجا نه برزخ است نه بهشت نه جهنم


نه قلیانیست رو برویش نه خبری از هوریان


که رقصان از کنارمان عبور کنند


من اما ادامه نمی دهم


باشد آنجا که دروغگوها رسوا شده اند


در مقابل بت های آدم نمایشان


وقتی که وقتمان تمام می شود


لبخند می زنم..


جدال


دست هایم می لرزد

بوی سیب می دهد

وقتی که بغض گلویت را می فشارد یا بقز

چه فرقی می کند دیگر

وقتی خیالی نیست

آنجا که می رود

حتی خدایی نیست