مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

سک سکسه

احساسم مثل کودکی یک ساله که پیراهنش را نمی خواهد هر روز گریه می کند


قلبم مثل دوست مادرم که در هواپیما به من لیمو شیرین پوست کنده می دهد و من به زور لیمو شیرین را با استرس  تکه تکه در جای جای صندلی یک نفره ام جای می دهم .. می خندد..


کاش خوشه انگوری که چهار سالگی با پدرم روی تخت می خوردیم وقتی که پسرش بودم را بالا بیاورم

نبضم از سکس  9 سالگیم تلو تلو می زند 


من بزرگ بودم یا کوچک می شوم


امروز خدا چقدر قلقلکم می دهد






نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد