مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

واژگون

در تنهایی خودم قدم میزنم و سوسوی صدایی که می خواهدت و آرام فریادت می زند که کجایی و کجایی که من دیوانه وار عاشقت شوم و تو  

تو______  

یک نگاهی به سادگی ___ 

بدون هیچ ترجمه ای  

 

و قلمم این روزها چقدر هرز می پرد  

هوس باز و هوس  

و من چه باید بکنم؟  

بی جواب  به انتظار طلوعی تا انتهای غروب بیخود شده ام  

اشک چه بی صداست هق هق کلمه و کلمه به کلمه می چسبد تا دیگران را از جنونت با خبر کند؟ 

بیمار شدی  

هم داری هم نداری  

حق  را

___________ 

نگاه هوس سکوت بوسه با چشم باز و بدون هیچ عشقی پر از هوس و گناه اینها خود کلمات من هستند که من را می نویسند و در کلمه نقشت می دهند و می تراشندنت  

 

تو می خواهی بر عکس زندگی کنی راه نروی بدوی داد بزنی هر روزت در یک آغوش سپری شود تو دیوانه ای دیوانه ای دیوانه که همین روزها ...می شوی

باید بار سفر بست

بیدار شد  

مثل همه بیست و چهار سال صبح زندگیش 

نفس می کشد هنوز انگار 

 

دلش غروب آفتاب لب دریا را می خواهد و مستی ویسکی و طعم تلخ سیگار بعد از آن 

تکیه اش هر صبح تا شب به باد است ولی زندگیش ادامه دارد  

من تغییر کرده ام ولی اینبار انگار به اجبار دلم  

من و من و من بدون هیچ تویی  

 

به یاد می آورم  

 

گریه های تلخ هفده سالگی 

  من بزرگ شده ام و می شوم 

 

پوچ

مثل پیراهنم که پاره شد و گردنم را که چنگ زدی و جای دندان هایت آخ دیگر نیست  و انگار اصلا هم نبود

 

صدا 

ساده مثل فریاد  

منتهیم می کند به کلمه و پایانی که هرگز نمی آید 

و نمی دانمش  

 

مرگ  

دوباره شروع من به جنس خاک  

 

دیوانه 

با خودت حرف نزن می شنوند و تکرار می شوی مثل همه 

 

خدا 

در قلبم چه مظلومانه عاشقت هستم همیشه حتی وقتی می خندم نه مثل همه 

 

وتکرار 

جایز نیست... 

 

 

قصه یکم

تصمیم بر این شد که بنویسم__ و اینبار قصه می نویسم

.قصه های تلخ و کوچک زندگیم را شاید مرهمی شود

ساعت 11 شب روز پنج شنبه

بی تاب بود و خسته و عصبی _ تنها و طغیانگر آن روز

دلش می خواست. مثل یک معتاد

تقلا کرد که بخوابد ولی نتوانست گوشی را برداشت و گشت و گشت تا که رسید به آن چیزی که نرسیدن به آن بهتر بود

:مضطرب و پریشان شماره را گرفت و مکالمه ای بینشان آغاز شد

خوبی؟

خوبمـ

کجایی؟

هیچ جاـ

تصمیمت عوض شد ؟

عوض شدـ

می آیی؟

نه ــ

میترسی؟

از چه؟ــ

بیا نترس...، سه سال از تو بزرگترم...هنوز بچه ای

می آیم ــ

.و رفت

ساعت 2 صبح روز جمعه

...غرق بوسه شد_ خوب کارش را بلد بود_سه سال کوچکتر ولی پر تجربه تر و چه تجربه ای

در زمان و مکان گم شد و چقدر محتاج بود .برایش مثل همه بود.. همه و همه ....بوسه و بوسه و بوسه و.... شدی؟ــ_

شدم

تو چه؟

نمی خواهد ــ

چقدر قیافه ات شبیه به ... است دقت نکرده بودم...خیلی ها به او گفته بودند ولی باورش بر این بود که من شبیه به هیچکس نیستم ..من خودم هستم و خود خودم

 

ساعت 5 صبح روز جمعه

آرام و به زور خودش را از آغوشش رها کرد و لبه تخت نشست سیگارش را روشن کرد..بیدار شد

نگاهش کرد و بوسیدش ـــ

چرا نمی خوابی؟ بی تابی چرا اینقدر؟

جوابش سکوت بود ــ

اینبار او پرسید، قصه زندگیت چیست؟ با کسی هستی؟

بودم و هستم

چند وقت؟

چهار سال

...و پسرک پریشان تر شد

باز هم سوال پرسید

چرا نگفته بودی؟ ـــ

دلیلی نداشت،قهر بودیم

و پسرک آرام زمزمه کرد قهر بودید

و آشتی می کنی؟ــ

...می کنم.. دوستش دارم 

پسرک احساس بیچارگی کرد و از خود پرسید اینجا چه می خواهد مثل یک خواب یا مثل گناه کاری که می خواست فریاد توبه سر دهد

بلند شد.. لباسش را پوشید ـــ

کجا؟

می خواهم بروم ــ

پرسیدم کجا این موقع؟

.نمی دانم

.و رفت

می دانم فرار می کرد با عطر دخترک روی بدنش به یادگار

...و تلخ

.رفت

تولد

آرزوی زندگیمان  تولدت مبارک........ 

 

هنوز هم برای من مامان بابا و آذین همون خاله ریزه هستی هرچقدر هم بزرگ بشی٬٬

تولد

ساغر جون تولدت مبارک... 

 

یه دنیا خوبی رو برات آرزو می کنم...

کافه هنر

خیابان انقلاب 

کوچه اسکو 

بعد از ظهر جمعه  

کافه هنر  

در را که باز کردی بحث و دود و موزیک  

اینجا بشین  

می نشینم  

قهوه ترک  

تلخ تلخ   

و سیگار

تو فقط به در و دیوار نگاه می کردی ولی سنگینی نگاه همه را حس می کردی 

صحبت  

و تمام. 

پای صندوق  

هیپنوتیزم می شوی  

یک کتاب  

آیا جهان برای من است؟

مجموعه اشعار حمیده میرزایی 

 کتاب را باز میکنی

تقدیم به آنان که احساس می کنند از جهان سهمی نبرده اند..  

داغ می شوی

ورق می زنی

و می خوانی

 

 

وصیت

 

از شعله قرمز سیگاری آغاز می شوم 

این 

ابتدای شگفت من است 

که در ابتدای فروتن دودی گم می شود 

تنها آنان که در پنجره به دنیا آمده اند می فهمند  

و دیگران تعطیل 

 

دستت لرزید که کتاب بسته شد 

حساب ما چقدر می شود ؟ 

و تو ترک می کنی کتاب را  

کافه را یا خودت را  

و بیرون 

دوباره سرما  

و سیگار  

زخم

هیچکس نمی داند با خود جنگیدن یعنی چه 

 

هیچکس می داند با خود حرف زدن یعنی چه 

 

دیوانه ای  

 

می دانم 

 

می نویسی 

 

می دانم  

 

پس چرا بغض کرده ای؟ 

دلم گرفته 

 

حافظ جوابت را داد؟ 

داد 

خوب؟ 

صبر 

می توانی؟ 

نه 

چرا گریه می کنی؟  

  

 من بی خود شده ام بی تو! هر کسی به یادگار بوی عطر تنش را در مشامم جا گذاشته و من متنفرم از خود! و چه بی خودم امشب ... ولی ترک میکنم  

تو می فهمی و من تو را حالا خوب ج... و من تو هستم   

خدا ! چه بی پناه می شوم وقتی از تو دورم و این روزها را نه در آغوش دیگران بلکه در آغوش تو می گذرانم تو می بینی احساس خیس  مرا و این کافیست . بغلم کن...

  

و من مدتهاست با خود بی خودم خداحافظی کرده ام /

تکرار

و مینویسم از سر خط

از صدای مبهم فاصله ها

و خستگی نگاهم  ترجمه میشود

الف ب پ...

دوباره از نو

مینویسی از دیوانگی از بیهودگی لحظه های تنهایی

ازدید زدن های پنجره همسایه

بنویس ازعشقبازیشان پشت شیشه هایی که با اشک هایت خیس میشود و تو میشماری روزها را

در دیوانگیت قدم میزنی ونگاه میکنی به سر خط

دوباره کاغذ را سیاه کرده ای بیحس گم میشوی در خودت

و ادامه میدهی ...

و وقتی به تو می گویند پسری با افکار مقوایی

چه بد بختانه زل زده ای به گوشه ای از پنجره

تا ماه را تماشا کنی  ولی آسمان ابریست...

مهم نیست ، چشمانت را می بندی شاید آنجا در دور دستها در رویاهایت

ولی افکار آشفته را چگونه  کنار میزنی ، و باز هم در حسرت غرق می شوی

گم می شوی تا اعماق وجود خودت، خودی که این روزها فقط و فقط  تنهایی ، خسته از نگاه ها ، سفر ، خیال، جنون و گناه را در خود گره زده

مبهوت به کجا میروم با این همه خستگی، چشمانم را باز می کنم سیراب شده ام...در نهایت بی تجربگی با کوله باری از تجربه و عشق های پوچ و کاغذی

و من بی عشق ، بدون فرشته رویاهایم ادامه می دهم و باز چشمان زل زده ام به سقف  اتاق را میبندم شاید این بار در خواب...

فراموشم کن

تو ایستاده بودی و انگار تکیه ات را به باد داده بودی تنها در مقابل چشمانم انگار  و من تنها نشسته ام مثل هر شب پشت میز در تاریکی و سیگاری که پیچیده ام مثل هر شب در دست و دود سیگار و نور و تو در نور و دود سیگار فقط یک تجسم ساده و پوچ و نیستی. 

 

 برای من انگار که من شاعر می شوم  

با دیدنت هر بار 

 و تو نزدیک نمی آیی و یک توهم ساخته ی ذهنی که عاشقت شده ام و تو را می خواهم تنها امشب روی کاغذم با نوشتن نقاشی کنم. و ترسیمت چقدر سخت است بس که ... 

 

مثل همیشه پنجره اتاقم باز است و من  دید می زنم باز هم پنجره همسایه را و عشق بازیشان را با حسرت 

 

و  می نویسم هنوز تو را تنها که ایستاده ای با ... 

 

می ترسم .. 

 

تو فقط آرام باش نه مثل آنان که حتی اسمشان را فراموش کرده ام و هر شب بازیچه شدنم را آرام گریه می کنم  

 

سراسیمه

مثل هیچ کس بودن سخت است.

حالا فهمیدی چرا خودکارم را قایم میکردم؟

کسی نمی فهمد 

 

گناهی ندارد ! 

 

نـــــــــه! 

 

من دیوانه ام یا فاحشه؟ 

فاحشه ام یا دیوانه؟ 

شاید هم فاحشه دیوانه یا دیوانه....اه چقدر کشش میدهم 

پسر هم فاحشه می شود؟ حتما می شود نمی دانم. 

 

امروز بیهودگیم اینچنین توصیف می شود: 

 

پـــــــــــــــــــــــــــــوچ 

 

من که از قصه کودکیم شعر نوشته ام، از تابستان داغ اهواز، از کش رفتن سیگار زر پدربزرگ از لحظه ها از دیوانگی هایم و ... 

 

نمیدانی و نمیدانم و نمیخواهم با کلمات بازی کنم چون باز قافیه می گیرد و شعر می شود و مرا دور می کند آنقدر که اراده و ایمانم ...  

 

من نمی خواهمت صدا را نمی شنوم و چشمانم بعضی وقتها خیس می شود و یادم می آید که دیوانه هنوز نفس میکشد ، خدا را شکر ! 

و من  

 

مثل هیچکس نیستم

میدانی

دوباره شروع میکنم 

 

مثل کودکی که برای اولین بار راه میرود  

 

صدای استاد را می شنوم دقت کرده ای که بار اول میدود!؟  و لعنت به تو و مردانگیت که با مهرداد فقط فکر می کردیم و میکردیم.

چقدر دلم تنگ شده بود ، تنگ شده است. 

 

و چقدر خندیدی ، دویدی و تمرین کردی 

 

تنها بودنت را باز از نو می شماری و در رویا در آغوش میکشیش در شهر بی قانونیت  

و دوباره دیوانه می شوی ،میشدی  

 

خوش آمدی، خوش آمدم و دوباره انگار که تکرار...ُ