دوباره شروع میکنم
مثل کودکی که برای اولین بار راه میرود
صدای استاد را می شنوم دقت کرده ای که بار اول میدود!؟ و لعنت به تو و مردانگیت که با مهرداد فقط فکر می کردیم و میکردیم.
چقدر دلم تنگ شده بود ، تنگ شده است.
و چقدر خندیدی ، دویدی و تمرین کردی
تنها بودنت را باز از نو می شماری و در رویا در آغوش میکشیش در شهر بی قانونیت
و دوباره دیوانه می شوی ،میشدی
خوش آمدی، خوش آمدم و دوباره انگار که تکرار...ُ
آرمین جان... میشه بژرسم چرا اسم وبلاگت این است که..
مجبور شدم بنویسم؟؟