مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

فراموشم کن

تو ایستاده بودی و انگار تکیه ات را به باد داده بودی تنها در مقابل چشمانم انگار  و من تنها نشسته ام مثل هر شب پشت میز در تاریکی و سیگاری که پیچیده ام مثل هر شب در دست و دود سیگار و نور و تو در نور و دود سیگار فقط یک تجسم ساده و پوچ و نیستی. 

 

 برای من انگار که من شاعر می شوم  

با دیدنت هر بار 

 و تو نزدیک نمی آیی و یک توهم ساخته ی ذهنی که عاشقت شده ام و تو را می خواهم تنها امشب روی کاغذم با نوشتن نقاشی کنم. و ترسیمت چقدر سخت است بس که ... 

 

مثل همیشه پنجره اتاقم باز است و من  دید می زنم باز هم پنجره همسایه را و عشق بازیشان را با حسرت 

 

و  می نویسم هنوز تو را تنها که ایستاده ای با ... 

 

می ترسم .. 

 

تو فقط آرام باش نه مثل آنان که حتی اسمشان را فراموش کرده ام و هر شب بازیچه شدنم را آرام گریه می کنم  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد