تو ایستاده بودی و انگار تکیه ات را به باد داده بودی تنها در مقابل چشمانم انگار و من تنها نشسته ام مثل هر شب پشت میز در تاریکی و سیگاری که پیچیده ام مثل هر شب در دست و دود سیگار و نور و تو در نور و دود سیگار فقط یک تجسم ساده و پوچ و نیستی.
برای من انگار که من شاعر می شوم
با دیدنت هر بار
و تو نزدیک نمی آیی و یک توهم ساخته ی ذهنی که عاشقت شده ام و تو را می خواهم تنها امشب روی کاغذم با نوشتن نقاشی کنم. و ترسیمت چقدر سخت است بس که ...
مثل همیشه پنجره اتاقم باز است و من دید می زنم باز هم پنجره همسایه را و عشق بازیشان را با حسرت
و می نویسم هنوز تو را تنها که ایستاده ای با ...
می ترسم ..
تو فقط آرام باش نه مثل آنان که حتی اسمشان را فراموش کرده ام و هر شب بازیچه شدنم را آرام گریه می کنم