چه بد بختانه زل زده ای به گوشه ای از پنجره
تا ماه را تماشا کنی ولی آسمان ابریست...
مهم نیست ، چشمانت را می بندی شاید آنجا در دور دستها در رویاهایت
ولی افکار آشفته را چگونه کنار میزنی ، و باز هم در حسرت غرق می شوی
گم می شوی تا اعماق وجود خودت، خودی که این روزها فقط و فقط تنهایی ، خسته از نگاه ها ، سفر ، خیال، جنون و گناه را در خود گره زده
مبهوت به کجا میروم با این همه خستگی، چشمانم را باز می کنم سیراب شده ام...در نهایت بی تجربگی با کوله باری از تجربه و عشق های پوچ و کاغذی
و من بی عشق ، بدون فرشته رویاهایم ادامه می دهم و باز چشمان زل زده ام به سقف اتاق را میبندم شاید این بار در خواب...