مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

و وقتی به تو می گویند پسری با افکار مقوایی

چه بد بختانه زل زده ای به گوشه ای از پنجره

تا ماه را تماشا کنی  ولی آسمان ابریست...

مهم نیست ، چشمانت را می بندی شاید آنجا در دور دستها در رویاهایت

ولی افکار آشفته را چگونه  کنار میزنی ، و باز هم در حسرت غرق می شوی

گم می شوی تا اعماق وجود خودت، خودی که این روزها فقط و فقط  تنهایی ، خسته از نگاه ها ، سفر ، خیال، جنون و گناه را در خود گره زده

مبهوت به کجا میروم با این همه خستگی، چشمانم را باز می کنم سیراب شده ام...در نهایت بی تجربگی با کوله باری از تجربه و عشق های پوچ و کاغذی

و من بی عشق ، بدون فرشته رویاهایم ادامه می دهم و باز چشمان زل زده ام به سقف  اتاق را میبندم شاید این بار در خواب...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد