مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تکرار

و مینویسم از سر خط

از صدای مبهم فاصله ها

و خستگی نگاهم  ترجمه میشود

الف ب پ...

دوباره از نو

مینویسی از دیوانگی از بیهودگی لحظه های تنهایی

ازدید زدن های پنجره همسایه

بنویس ازعشقبازیشان پشت شیشه هایی که با اشک هایت خیس میشود و تو میشماری روزها را

در دیوانگیت قدم میزنی ونگاه میکنی به سر خط

دوباره کاغذ را سیاه کرده ای بیحس گم میشوی در خودت

و ادامه میدهی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد