مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

زخم

هیچکس نمی داند با خود جنگیدن یعنی چه 

 

هیچکس می داند با خود حرف زدن یعنی چه 

 

دیوانه ای  

 

می دانم 

 

می نویسی 

 

می دانم  

 

پس چرا بغض کرده ای؟ 

دلم گرفته 

 

حافظ جوابت را داد؟ 

داد 

خوب؟ 

صبر 

می توانی؟ 

نه 

چرا گریه می کنی؟  

  

 من بی خود شده ام بی تو! هر کسی به یادگار بوی عطر تنش را در مشامم جا گذاشته و من متنفرم از خود! و چه بی خودم امشب ... ولی ترک میکنم  

تو می فهمی و من تو را حالا خوب ج... و من تو هستم   

خدا ! چه بی پناه می شوم وقتی از تو دورم و این روزها را نه در آغوش دیگران بلکه در آغوش تو می گذرانم تو می بینی احساس خیس  مرا و این کافیست . بغلم کن...

  

و من مدتهاست با خود بی خودم خداحافظی کرده ام /

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد