مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

کافه هنر

خیابان انقلاب 

کوچه اسکو 

بعد از ظهر جمعه  

کافه هنر  

در را که باز کردی بحث و دود و موزیک  

اینجا بشین  

می نشینم  

قهوه ترک  

تلخ تلخ   

و سیگار

تو فقط به در و دیوار نگاه می کردی ولی سنگینی نگاه همه را حس می کردی 

صحبت  

و تمام. 

پای صندوق  

هیپنوتیزم می شوی  

یک کتاب  

آیا جهان برای من است؟

مجموعه اشعار حمیده میرزایی 

 کتاب را باز میکنی

تقدیم به آنان که احساس می کنند از جهان سهمی نبرده اند..  

داغ می شوی

ورق می زنی

و می خوانی

 

 

وصیت

 

از شعله قرمز سیگاری آغاز می شوم 

این 

ابتدای شگفت من است 

که در ابتدای فروتن دودی گم می شود 

تنها آنان که در پنجره به دنیا آمده اند می فهمند  

و دیگران تعطیل 

 

دستت لرزید که کتاب بسته شد 

حساب ما چقدر می شود ؟ 

و تو ترک می کنی کتاب را  

کافه را یا خودت را  

و بیرون 

دوباره سرما  

و سیگار  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد