مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

قصه یکم

تصمیم بر این شد که بنویسم__ و اینبار قصه می نویسم

.قصه های تلخ و کوچک زندگیم را شاید مرهمی شود

ساعت 11 شب روز پنج شنبه

بی تاب بود و خسته و عصبی _ تنها و طغیانگر آن روز

دلش می خواست. مثل یک معتاد

تقلا کرد که بخوابد ولی نتوانست گوشی را برداشت و گشت و گشت تا که رسید به آن چیزی که نرسیدن به آن بهتر بود

:مضطرب و پریشان شماره را گرفت و مکالمه ای بینشان آغاز شد

خوبی؟

خوبمـ

کجایی؟

هیچ جاـ

تصمیمت عوض شد ؟

عوض شدـ

می آیی؟

نه ــ

میترسی؟

از چه؟ــ

بیا نترس...، سه سال از تو بزرگترم...هنوز بچه ای

می آیم ــ

.و رفت

ساعت 2 صبح روز جمعه

...غرق بوسه شد_ خوب کارش را بلد بود_سه سال کوچکتر ولی پر تجربه تر و چه تجربه ای

در زمان و مکان گم شد و چقدر محتاج بود .برایش مثل همه بود.. همه و همه ....بوسه و بوسه و بوسه و.... شدی؟ــ_

شدم

تو چه؟

نمی خواهد ــ

چقدر قیافه ات شبیه به ... است دقت نکرده بودم...خیلی ها به او گفته بودند ولی باورش بر این بود که من شبیه به هیچکس نیستم ..من خودم هستم و خود خودم

 

ساعت 5 صبح روز جمعه

آرام و به زور خودش را از آغوشش رها کرد و لبه تخت نشست سیگارش را روشن کرد..بیدار شد

نگاهش کرد و بوسیدش ـــ

چرا نمی خوابی؟ بی تابی چرا اینقدر؟

جوابش سکوت بود ــ

اینبار او پرسید، قصه زندگیت چیست؟ با کسی هستی؟

بودم و هستم

چند وقت؟

چهار سال

...و پسرک پریشان تر شد

باز هم سوال پرسید

چرا نگفته بودی؟ ـــ

دلیلی نداشت،قهر بودیم

و پسرک آرام زمزمه کرد قهر بودید

و آشتی می کنی؟ــ

...می کنم.. دوستش دارم 

پسرک احساس بیچارگی کرد و از خود پرسید اینجا چه می خواهد مثل یک خواب یا مثل گناه کاری که می خواست فریاد توبه سر دهد

بلند شد.. لباسش را پوشید ـــ

کجا؟

می خواهم بروم ــ

پرسیدم کجا این موقع؟

.نمی دانم

.و رفت

می دانم فرار می کرد با عطر دخترک روی بدنش به یادگار

...و تلخ

.رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد