بیدار شد
مثل همه بیست و چهار سال صبح زندگیش
نفس می کشد هنوز انگار
دلش غروب آفتاب لب دریا را می خواهد و مستی ویسکی و طعم تلخ سیگار بعد از آن
تکیه اش هر صبح تا شب به باد است ولی زندگیش ادامه دارد
من تغییر کرده ام ولی اینبار انگار به اجبار دلم
من و من و من بدون هیچ تویی
به یاد می آورم
گریه های تلخ هفده سالگی
من بزرگ شده ام و می شوم
پوچ
مثل پیراهنم که پاره شد و گردنم را که چنگ زدی و جای دندان هایت آخ دیگر نیست و انگار اصلا هم نبود
صدا
ساده مثل فریاد
منتهیم می کند به کلمه و پایانی که هرگز نمی آید
و نمی دانمش
مرگ
دوباره شروع من به جنس خاک
دیوانه
با خودت حرف نزن می شنوند و تکرار می شوی مثل همه
خدا
در قلبم چه مظلومانه عاشقت هستم همیشه حتی وقتی می خندم نه مثل همه
وتکرار
جایز نیست...