مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

باید بار سفر بست

بیدار شد  

مثل همه بیست و چهار سال صبح زندگیش 

نفس می کشد هنوز انگار 

 

دلش غروب آفتاب لب دریا را می خواهد و مستی ویسکی و طعم تلخ سیگار بعد از آن 

تکیه اش هر صبح تا شب به باد است ولی زندگیش ادامه دارد  

من تغییر کرده ام ولی اینبار انگار به اجبار دلم  

من و من و من بدون هیچ تویی  

 

به یاد می آورم  

 

گریه های تلخ هفده سالگی 

  من بزرگ شده ام و می شوم 

 

پوچ

مثل پیراهنم که پاره شد و گردنم را که چنگ زدی و جای دندان هایت آخ دیگر نیست  و انگار اصلا هم نبود

 

صدا 

ساده مثل فریاد  

منتهیم می کند به کلمه و پایانی که هرگز نمی آید 

و نمی دانمش  

 

مرگ  

دوباره شروع من به جنس خاک  

 

دیوانه 

با خودت حرف نزن می شنوند و تکرار می شوی مثل همه 

 

خدا 

در قلبم چه مظلومانه عاشقت هستم همیشه حتی وقتی می خندم نه مثل همه 

 

وتکرار 

جایز نیست... 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد