مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

خیس

گاهی قدم می زنم  

 

گاهی شب تا صبح بیدار می مانم  

 

گاهی می خندم 

 

گاهی زار می زنم  

 

و گاهی خط خطی می کنم کاغذ را از درد بی توانی قلمم از بیان این همه  

 

که بغض شده و چه جمعه ای حتی بعد از سفر و اشک  

چه بناممش شاید دلتنگی شاید خستگی  

 

و تکرار می کنم چه کسی مرا نمی بخشد؟ 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد