مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

من و امروز

نگاه یکم

 

از کجا آمده ای !؟ گیج و سر در گم در این شلوغی شهر ؟‌ 

با آن لباس سفیدت که پاکیت را تعریف می کند  و بعد از ظهر یکشنبه در خیابان های شلوغ و پر ترافیک تهران آماده ای تا سوژه نوشتن امشبم باشی .. نمی خواهم خودم و تو را مقایسه کنم تو پر از تجربه ای و من در مقابل تو هیچم برای من راه زیاد مانده و تو کجا و من کجا .. 

تو تلاش می کنی برای زندگیت و من زندگی می کنم برای تلاش کردن  

سهم تو خاک و خورشید و درخت است 

سهم من مردم آهن پرست 

 

(( برو آلوده می شوی مثل من.. مثل ما)) 

  

رویای پوچ دوم 

 

 من می بینم فقط می بینم قدم می زنم سیگار دود می کنم و در این شلوغی آنقدر به چشمهایی که نگاهم می کنند نگاه می کنم تا نگاهی بلرزاند دلم را .. نه این هوس های زود گذر و کودکانه .. من به دنبال همان احساس خالی و عاشقانه شانزده سالگیم می گردم ..

 چقدر بغض دارم این روزها  

من گناهکارم .. و این روزها تقاص هوسهایم را پس می دهم می دانم ولی چه کسی مرا نمی بخشد ؟ نمی دانم.. نمی دانم..

سقوط سوم  

ایستاده بودم تنها و منتظر خسته شدم و نشستم صدا را شنیدم  

مرا تا آن طرف خیابان برسان پایم مصنوعیست  

گفتم چشم  

پیرزن دستانش را به دستانم سپرد و تا آن طرف خیابان درد و دل کرد  

جنگ.. آبادان..  

گفتم همان نزدیکی ها به دنیا آمدم بیچاره چقدر ذوق کرد گفتم هنوز آثارش روحم را چنگ می زند .. گفت بمیرم ..گفتم خدا نکند .. دستم را رها کرد و گفت به هر چه می خواهی برسی .. و رفت...

 

سکوت آخر  

 

امشب ماه کامل است.. بغض کرده ام ..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد