مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

قصه دوم

مسواکم را که می بینم رنگ تو را به خودم می گیرم و تجربه یونیت دندانپزشکی  

 

تجربه دیروزم 

بغض امروزم  

و هق هق فردایم 

 

با آن همه ادعای دوست داشتن حتی به شب اول هم رحم نکردی که من گفتم فکر می کردم من دیوانه ام ولی تو جنون داری و گفتی خداحافظ 

و من احساس فاحشگیم گل کرده بود و قه قه از ته دلم خندیدم  

 

خیابان دولت بعد از کاوه را که رد می شوم بوی بنزین و آن پنجره های مسخره .. واقعا از ته دل می خندم و زار میزنم .. خدایا من را چرا اینگونه می کنی که بخندم و گریه کنم ؟ 

و من گفتم .. به تو .. نه به خودم که تجربه جالبی بود .. همان یونیتی که خراب شده بود و بالا و پایینش می کردی و خودت هم روی پایم بالا و پایین می پریدی .. خنده دار بود و فریاد  تو از سر شهوت  فضای خالیمان را رنگ و بو داده بود و چقدر یواشکی در دلم خندیدم به حرفهای شب قبل  

که چنان از معصومیت و پاکیت صحبت کردی که یاد مریم افتادم و پاکیش و مسیح را انگار زیاد خوانده بودی انجیل را آنشب  

کمرم را چنگ می انداختی و دندانهایت را در شانه ام فرو می بردی و من چقدر احمق بودم که به جای لذت بردن آن همه علامت سوال گنده بالای سرم جمع شده بود .. 

بار اولت هست ؟  

و نیست و چه خوب بلد بودی تو کارت را و من چشمانم را ترجیح دادم ببندم  برای رهایی از این همه فکر بیخود که آن وسط کار بیهوده بود دیگر .. و تو با لبهایت از روی لبهایم  تا آن پایین را بوسیدی و خوردی و خورد شدم اندکی بعد و صدایی و سیگاری..

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد