مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

افکار متلاشی

آنقدر امشب روی این کاغذ ها می نویسم تا بمیرم ـــــــــ  

دیوانه ام  ــــ دیوانه نیستی ! 

 می دانم ـــ می دانی !‌ 

دیوارهای اتاقم را خط خطی کردی و رفتی ؟  

کاش طنابهای دارت بزرگتر بود ..کاش ــ کاش و ای کاش ـــ 

 

به ثانیه  بگو بایستد به زمان بگو یخ بزند مثل من مثل ما مثل همه ـــ 

ولی حیف که من مثل هیچکس نیستم ـــ 

یخ هایم آب شده بود ـــ آبشان کرده بودی  

عشق را فهمیدم و تنفر را حفظ کردم .. 

امان از تنفر نه از تو ــ از خودم ـــ از تنهاییم ... 

 خنده تلخ من ـــ سوال های گنگ دیگران ‌ـــ من چه کنم با این علامت سوال بزرگی که برایم به جا گذاشته ای ؟ ــ هم می خواهمت هم نه ! 

تو می دانی چگونه دیوانه وار می خواهمت یا بشو یا برو ـــ توان ندارم ـــ  

صفر شده ام صفر ـــ 

 

و موسیقی که تکرارش زجرم می دهد . صدای خفه ــ داد من از ته دل ــ خفه شو ــ خفه شوید ــ خفه ... 

 بغضم را جوابگو باش هق هق جمعه شبم و فردایم ــ نای ماندن نیست نای عاشقی ــ‌به چه تو دل خوش کنم؟ ــ تو هم مثل من و چه بد .. چه بد... 

 

خدایم به دادم برس بس که حافظ خوانده ام این روزها و دل به این کتاب لعنتی خوش کرده ام و خایه های حافظ را لیسیده ام بس که مدارا کرده ام بس که محدود کرده ام این کلمات زشت را برای خودم اینگونه شده ام ـــ 

 تو مرا بخشیدی.. بخشیدی به این دنیای زشت و من هم رنگ گرفتم رنگ جماعت را ـــ خسته ام ـــ 

 

آزادم کنید ــ رها می شوم ــ همین روزها ــ می نویسم از همان روز اول تا همان روزی که تمام می شوم ــ تمام شدم ـــ 

 

تمام .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد