مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

ولنتاین

امروز را با بی عشقی تمام در خودم گریه کردم  

و در یک کافی شاپ دنج خودم را تنها به نوشیدن چای ترش مهمان کردم ...  

من تنها شدم ولی جور دیگری  

 

من دوباره می نویسم چون دوباره شروع شده ام ولی شروعی قوی تر  

 

به فال نیک می گیرم آمدنت را و رفتنت را  

عشق لیاقت می خواهد ..لیاقت ..  

تو چه خواندی که گفتی چرا اینقدر مظلومانه راجع به خودت می نویسی ؟‌اصلا خواندی ؟‌ 

 

ترجیح می دم اصلا امشب چیزی ننویسم .. من اومدم اینجا رو شروع کردم برای بار دوم و به خودم از اولش قول دادم که تحت هیچ شرایطی نوشتنو کنار نزارم ولی شرایطی پیش اومد که احساس کردم می تونم مسیر زندگیمو تغیری توش بدم که متاسفانه نشد از دوستای خوبم محبوبه مهراز و شهرزاد ممنون و همینطور بقیه که اینجا میان...  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد