مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

چهار فصل

می خواهم بروم تنها ولی نمی دانم کجا نمی دانم ..  

سخت می گیرم ؟  سخت می گیرم زندگی را  

سخت مشغول است ذهن مرده و یخ زده من  

می آید روزی .. می آید که من به خاک تعلق بگیرم و تو  

باید بدانی همین روزها می میریم و بدان .. بدان که می میریم و می دانی دنیایمان چقدر کوچک است ؟‌ تمام می شویم  .. 

امسال را شروع کردم از تابستانش .. می دانم داغ بود مثل شهوت لعنتیم و  بدنهای داغ که سرمای ذهن یخ زده ام را آب می کرد و چقدر سیگار دود کردم در باران پاییز و چه خوش بودم تنها و تنها .. زمستانم اواسطش بهاری شد یکهفته و سهم من همیشه یک هفته بود و هست چون قدر خودم را..زندگیم را .. عشقم را ..دوست داشتنم را ..باز هم بگویم؟ ... نمی دانم ..  

بهار را چه کنم ؟‌ 

این شبها را جستجو می کنم همان تنهاییم را همان قصر یخی .. می دانم می یابمش همین شبها زود ..  

شکستن بد است .. بد است شکستن ..و بدتر اینکه جای کسی که دوستش داری برایت دیگر خالی نیست..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد