مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

طاقت

چه جالب تقصیر ها به گردن من افتاد چه احمقانه برخورد کردم نه !؟ و من به اینجا رسیدم.جایی که بالاتر از تنفر آرامش است و بس .. دیشب را همان وقتی که به ظاهر سکوت کرده بودی زار می زدم و گفتم چه بدبختم که اینگونه شدم و چرا متنفر نیستم هنوز ؟ من نمی دانم  ..و من فکر می کردم تو چه می کنی ..و واقعا چه می کردی ؟ چه کسی را ترجیح می دهی به من نمی دانم .. این دوست داشتن نیست .. بچه بازیست .. بچه ای هنوز .. بزرگ شو .. ای کاش همه مشکلات آن بود که تو می گفتی .. تو چه می دانی که مشکل چیست .. چیزهایی که من دیده ام تو ندیده ای  و چیزهایی که تو دیده ای به دید من هیچ نیستند ..بزرگ شو ..بزرگ فکر کن.. همینجا در نوشته ام می میرم همین امروز صبح و می کشمت .. نمی خواهمت بیشتر .. ولی حسرتش به جا می ماند روزی برای تو .. می دانم و می دانی .. پس برو.. نه ! من می روم .. خدا حافظ ..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد