مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

The God Who Wasn't There

بعضی وقتها یهو گم می شم

چند ثانیه !

از اینکه کیم !؟ از کجام و چیکار دارم می کنم ..نمی دونم شاید فقط من اینجوریم ولی یه حسیه بین وحشت و خوشبختی .. وحشتش واسه اینه که نمی دونی تا کی زنده هستی خوشبختیش واسه اینه که می فهمی فقط تو رو اینجوری خلق کرده نه کس دیگه ای رو .. بعد که نگاه می کنی __ می بینی حتی اگه  گناه هم کرده باشی البته بستگی داره به خودت که گناه رو چه جوری واسه خودت تعریف کرده باشی .. می بینی که فقط داری بهش نزدیک می شی نمی دونم اسمش چیه !  خدا!!  یا هر چیز دیگه!! کسی که خلقت کرده ! من به اون دیدی که همه نگاهش می کنن نگاهش نمی کنم بلکه از صبح تا شب با دیدن ، خوردن ، شنیدن ، خنده ، گریه ، خوشی و عشق و حال و و و فقط و فقط عاشقش می شم ... شاید من و خیلی های دیگه جزو محدود بنده هاش باشیم که تظاهر نمی کنیم .. خود خدا گفته که من وقتی بنده ام شاد باشه  نیازی به این ندارم که به فکر من باشه ولی من کم  پیش میاد که از ته دل بخندم ولی همون مو قع هم بهش فکر می کنم __ نمی دونم  ولی از این به بعد می خوام هدیه اش کنم خدا رو با خنده و مهر بونی و به همه بدمش .. تنها کاری که از دستم بر می یاد بخاطر آرامش بخاطر زندگی .. این همه می پوشی ، میخوری ، میخوابی و به خودت می رسی حتی از یک ثانیه بعدت هم خبر نداری که زنده ای یا نه  ولی با یه چیزی زنده ای و اون  امید هستش .. آره امید .. همه اینها رو می دونم ولی ته دلم یه جورایی خالی می شه . همیشه وقتی به اینکه نباشم فکر می کنم ! نه اینکه بترسم ! نه ! خودش به وجودم آورده و خودش هم هر وقت خواست این وجود و ازم می گیره ولی از این می ترسم که نا امید برم و اینجا کاری نکرده باشم .. شاید  هیچکس مثل من با خودش و خداش صحبت نمی کنه .. این اولین باری نیست که راجع بهش می نویسم ولی اولین باریه که اجازه می دم کسی بخونه .

امروز از صبح تو اتاقم خودمو حبس کردم تا تکلیف خیلی چیزا رو با خودم روشن کنم و می کنم یه کمی خسته ام ولی همه چی درست می شه یعنی درستش می کنم . از وقتی بزرگ شدم خیلی سالها گذشته وقتی کو چیک بودم و خدا رو نمی شناختم از اون مو قع جز یه سری خاطره که باز به خودش پیوند می خورم چیزی یادم نمی یاد .. توی پست بعدی حتما یه دونه از اون خاطراتو که با زندگی الانم مقایسه اش کردم می زارم و همینه زندگی یعنی همه چی به هم ارتباط پیدا می کنه فقط اگه تو دقت کنی و این بستگی به خودت داره .. از پانزده سالگی تا الان که هنوز هم کامل خودمو نشناختم وقتی فکر می کنم مثل یه چشم به هم زدن خیلی اتفاقا افتاده من بر عکس خیلی ها حاضر نیستم به عقب بر گردم چون تجربیاتم دوستی هام عاشق شدنام به قولی همه و همه رو دوست دارم هر چند هنوز راه زیاد مونده . چقدر اتاقم بهم ریخته است انگار یه بمب اینجا تر کیده هیچی سر جاش نیست فکر نمی کنم امروز دیگه لباسی واسه پوشیدن و بیرون رفتن پیدا کنم .. ولی بعد از نوشتن حتما سعی خودمو می کنم دیوارای اتاق چقدر حرف دارن واسه گفتن __ چقدر دیدن منو __ توی حال و هوا های مختلف __ بعضی وقتها باهاشون حرف می زنم بعضی و قتها هم با پنجره با هم گریه می کنیم __ ولی تنها نیستیم __ تنهایمون رو خودمون ساختیم و دوسش داریم __ از وقتی که شادی رفته تو آشپزخونه دلمون واسه شاخ و برگاش تنگ می شه ولی مامان می گه اونجا بهتره واسش نور مستقیم روش نیست من بعضی وقتها میارمش تو اتاق یعنی بعضی شبها __ که دلش تنگ نشه ولی هنوز هم جزو ما حساب می شه __ یه نفر دیگه رو هم داشتیم که از بینمون رفت واسه همیشه __ ماهی عیدم چقدر اون شبی که جون می داد هممون ناراحت بودیم __دیگه نمی زارم کسی رو دیوارای اتاقم به جز خودم چیزی بنویسه هر چیزی هم نوشته شده بهتره پاک بشه چون لیاقت می خواد.. لیاقت عشق  که هر کسی نداره.. به جز اون آدمکهایی که سارا کشیده بود و همون جمله چینی یا ژاپنی که معنی قشنگی داشت "" بغض بزرگترین اعتراضه ولی اگه بشکنه بزرگترین التماس "" هر چند خودت به این جمله زیاد معتقد نبود ی ولی من می فهممش  .اونا رو هم اگه پاک نمی کنم به خاطر اینه که خیلی چیزا یادم بمونه که از این به بعد چه جوری باید با آدمها برخورد کنم .

همیشه من واسه همه یه شخصیت مرموز هستم که همه می خوان سر از کارم در بیارن و من فکر می کنم که عاشقم شدن یا حداقل دوسم دارن ولی جالبیش اینه که آخرش یا چه عرض کنم همون اولش می گن که به خاطر اینکه دوست داریم و به خاطر خودت ترکت می کنیم .. هیچوقت نفهمیدم مفهوم این حرف رو و نمی خوامم بفهمم چون کسی که این حرف و میزنه از نظر من آدم مزخرفیه چون عشق و دوست داشتن حالیش نمی شه .. ولی واقعا هیچی نیست که کسی بخواد بفهمه و سر در بیاره .. روی صحبتم با اونایی هستش که اینجا فقط به خاطر اینکه سر از کارم در بیارن میان .. من کلا آدم آزادی هستم واسه خودم و زندگیم و هیشه هم بر این باور بودم که باید لیاقتم بهترینها باشه و هست .. چون انسانم  یه انسان مثل بقیه با یه سری تفاوتها و یا شایدم یه سری شبا هتها __ مو های نمک رو ببین  چه ژولیده پولیدست یه حمام باید بره بس که خاک خورده __ هر چی هم چشم چشم می کنم آقای کرگدن .. نگهبان اتاقم و نمی بینم ! راستی تا حالا کسی عروسک کرگدن دیده ؟ اونم بزرگش ؟ اینقدر که اینجا شلوغ شده معلوم نیست بدبخت کجا افتاده __ شاید زیر تخت __ امشب اتاقمو تمیز می کنم .. پتو رو هم می شورم تا هر کسی که روش خوابیده بود و بوی تنش رو اینجا واسم یادگاری جا گذاشته بود پاک بشه .. من از اینکه تنهام احساس بدی ندارم __ چون احساس می کنم این روزها همه عوض شدن همه یه رنگ و بوی دیگه گرفتن .. منم نمی گم عوض نشدم .. شده بودم ولی دیگه نمی ذارم که عوضی بشم .. یه سری چیزا که واسه بقیه قانونه واسه من دیگه مهم نیست .. یه بنده خدایی داشت باهام حرف می زد نیم ساعت پیش پرسیدم می ری دوست دخترتو ببینی امروز ؟ گفت نه ! گفتم چرا ؟ گفت بهش گفتم بیا فلان جا گفت تو بیا گفتم نمی رم تا آدم شه ! __ این یعنی دوست داشتن ؟ یعنی عشق ؟  مرده شور این دوست داشتن و ببرن __ به نظر من وقتی دو نفر عاشق همدیگه می شن یعنی عاشق هم شدن ! و فهمیدن این قضیه خیلی خوبه و این مسخره بازیا هیچ معنی و مفهومی نداره منظورم زمان حال هستش یعنی حتی گذشته هم واسشون نباید مهم باشه  .. گذشته واسشون محو بشه و با هم رنگ و بو بگیرن و همه چی خود به خود پیش بیاد نه اینکه پسره بگه من عاشقتم و حالا بیا این وسط سکس هم داشته باشیم و دختره هم ناز کنه بگه نه ! من شنیدم اگه دختر با دوست پسرش سکس داشته باشه اون پسره دیگه نمی اد خواستگاریش واقعا خنده داره حداقل واسه من !  خاصیت عشق به دیونگیشه به غرق شدنه به لذت بردنه  به رها بودن و آزاد شدنه نترس شدن و باز هم دیوانگی و یافتن آرامش و تعلق پیدا کردن تا سر حد مرگ  به اون آغوش !  زندگی کنی واسه عشقت و متقابلا اون هم برای تو نه اینکه وقتی سکس داشتی و حالا طرفت بهت اعتماد کنه و  بگی تو هرزه و جنده ای و زیر صد نفر دیگه خوابیدی .. نه ! این عشق نیست !! عشق یعنی بخشیدن اعتراف کردن و بخشیده شدن به کسی که بهش تعلق داری نه عذاب وجدان از کاری که کردی و چیزی که واسط پیش اومده .. هر دو طرف حتی نباید به خودشون موقع لذت بردن این اجازه رو بدن که بخوان بد راجع به همدیگه فکر کنن حتی اگه اون دختر دیگه دختر نباشه .. پسرا هم اگه خیلی ادعای عاشقی می کنن اون یه تیکه خون نباید واسشون اونقدر مهم باشه .. می فهمی آرمین !؟ آره تو می فهمی .. عشق اینا نیست .. نه نیست عشق شروع جاودانگیست برای آنانکه در اتاقشان حبس می کنند خودشان را و چشمشان را روی هر بی سر و پایی خیره نمی کنند و فقط یک نفر را به قلبشان راه می دهند !! خوب حالا اگه اون یه نفر اومد و نتونست بمونه چی !؟ بدون عاشق نبوده .. حرفهای دیگش هم بهونه است .. بهونه و من اینا رو نمی فهمم ..

آرمین

ساعت 5:50  بعد از ظهر  سه شنبه .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد