مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

به رنگ هیچ

حادثه ... اتفاق می افتد  

شیشه ها .. روزی می شکنند  

قلبها .. همه یخ زده  

بغض ها ... 

و زمان.. حال ساده .. ماضی بعید .. آینده و ... گم شده اند  

و من! 

 شاید تاثیر امواج  

بی حس  

پوچ  

فقط فکر می کنم ... به نمی دانم !‌ 

و می خوانم  

 

::مدتهاست که در اطراف من کسی از ته دل نمی خندد  

همه فاصله ایمنی را رعایت می کنند  :: 

 

من سعی می کنم .. 

ذهن من همین روزها از استرس خودش را خیس می کند  

نمی توانم دیگر بنویسم مثل دیگری که می نویسد 

مثل فاحشه ای که جز لذت بردن چاره ای ندارد

من پر از خالیم  

در ابتدای راهی که نیست هیچ  

گم شده ام .. گم شده ام .. 

می خندم ولی نمی دانم به چه  

گریه می کنم ولی نمی دانم چرا  

من علامت سوالم

 ؟

بی جواب  

من فقط تشبیه می کنم و تو تشخیص می دهی  

حال خرابم را  

فقط تشخیص می دهی .. 

بی تجویز  

بی تقصیر هر دو ما .. همه ما .. 

بی گناه ولی به دنبال توبه  

زخم ها بی مرحم  

پنجره ها در حسرت باران  

نگاه ها .. همه هرز  

آغوش ها همه خالی  

 ترانه ها کهنه و یکرنگ  

و تو ماندی و خودت حتی اگر نباشی  

 

خدا ــ کلمه ــــ خودگار ـــ سیگار ـــ فریاد  

و سوژه هربار چه کسی بهتر از خود تو ؟‌ 

من از دست رفته ام .. می دانی .. تمام می شوم همین روزها ...  

تمام.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد