مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

قصه کودکیم

چشمانم را که می بندم غرق می شوم در رویا و خیال

پنج ساله می شوم، معصوم و بی گناه، در ساحل محمود آباد بادبادک بازی یا

عشق بازی با بادبادکم !؟  

هر چه باد شدید تر می شود من بیشتر دلباخته و عاشق بادبادکم می شوم

و گریه می کنم،بادبادکم لا به لای شاخ و برگ درخت تنومندی گیر می کند

و بادبادک هم به تو خیانت کرده و اینک به جای تو با درخت و باد عشق بازی می کند

بیچاره بادبادک که خبر ندارد چه معشوقه ای دارد

 

شب را با گریه صبح می کنم

و چه زیبا می شود صبح وقتی از خواب بیدار می شوی و پدر دوباره بادبادک را به تو هدیه میدهد

و باز غرق در شادی می شوم و چه احمقانه بادباک را به آغوش می کشم، حتی خیانتش را فراموش می کنم

ولی لحظه ای بعد دور می اندازمش،میگویم: دیگر دوستش ندارم! اصلا از بادبادک بازی خسته و متنفرم

ولی دلم به حال نادانی و خامیش می سوزد معشوق هایش فقط یک شب آن هم از روی هوس او را پذیرا بودند! بیچاره بادبادک ...گریه اش را دیدم ولی دلم نسوخت با غرور حق را به خودم می دهم! راستی امروز چه بازی کنم!؟ آها!!!! قرار است با سطل و

بیلچه و چنگک آبی جدیدم که مادر به خاطر گریه های دیروز برایم خریده در ساحل بازی کنم پس وقت را هدر نمی دهم ، به طرف ساحل ... 

 

و چه زیبا وقتی در کودکی و معصومیتت قدم می زنی و تازه مقایسه می کنی و چشمانم را که باز می کنم، دیوانه میشوم

© @ Rmin'

ولی چه ساده دلباخته ام...چه شاد می خندم ... 
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد