مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

دامنه کلمات

روزی می رسد که هیچ دو کلمه ای را نمی توان کنار هم قرار داد و قافیه داد و شعر  کرد .. 

 

روزی  که شعرها همه تمام می شوند .. 

 

آن روز اشعاری را که برای چشمانت سروده ام را فریاد می زنم  

 

د و ستت دا رم ها را آن روز... 

 

که آخر رسیده همه چیز .. 

 

چقدر حس دستانت زیباست  

  

عاشقی با تو .. 

 

تا انتها .. انتهای نیست .. 

 

بی خود شده ام ..بی خود شده ای .. و در آغوش هم تا مرز می رویم ..  

حس تو حس خوبیست و حس من  شاعرانه قدم می زند این روزها را  

بی تو هیچ صدایی صدا نیست .. 

تو بوی بهار می دهی  

عیدی من در پایان سالی که نو می شویم و آغازش را کنار هم جشن می گیریم و زیبایی.. مثل نامت  راستی نپرسیدم چه کسی آنقدر شاعرانه نام تو را سروده !؟ عجب عاشقی که زیباییت را اینگونه به من هدیه داده .. مثل  ... 

 

و گوشه پنجره اتاق همانجا  که زل زده بودی و رودخانه  را تما شا می کردی چقدر آرام بودی در آغوشم .. و اولین بو سه مان چه زیبا بود ..  

من قول داده ام می توانم و می توانیم که ما شویم  

 

و چقدر خوب است این روزها که حتی اجازه نمی دهیم تمام شود ..

  

دوستت دارم .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد