مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

چه حال بدیست

نمی دانم  

سخت مثل کوه پایدار یا  

روان مثل آب  

من خسته تر از همیشه ام  

حتی وقتی آرامش همین نزدیکی هاست  

و خدای من چه سخت سر آزمایش و ناسازگاری دارد این روزها با من  

نمی دانم تا کجای این دنیا رمق می ماند و نایی برای رفتن  

چه مسخره است .. تو و من و ما و حتی بودنمان و رفتنمان  

پوچ ! 

تو می دانی من هم می دانم  

ولی متحمل سخترین مجازاتهاییم  

پس جواب بده خدایی که گفته ای وجود داریی و اینگونه زشت تو را تعبیر کرده اند از کودکی همه همین آدم نماهای حیوان صفت  برای من

کفر می گویم  

پس تنفس را بگیر از من  

من تمام شده ام  

هیچ نمانده حتی خوبیم را هم نمی خواهم  

مرا آزاد آفریده ای ولی حیف  

هوای اینجا از هوای قفس هم آلوده تر است  

من را در تو گم کرده اند  

هیچ نمی خواهم  

چه دنیایی است نه ؟‌ می گویند تو بالایی پس افسار ما را چه زشت دست گرفته ای  

دیگر حتی از خودم هم نمی ترسم ..  

احتمال خفگی زیاد است  

پس چه چیزی به تو مربوط است  

حق  

تو برایم تعریفش کن  

اگر روزی پیش تو آمدم آنقدر محکم تو را می زنم  

و حتی به دلیل هایت هم گوش نمی دهم  

نگذار بگویم تو خالق بدی هستی  

من عاشقانه پرستشت کرده ام  

و عاشقانه می خواهمت  

خشم و نفرتم را تو به من هدیه داده ای  

من نمی خواهم این تنفس را  

چقدر بگویم شکر ؟‌ 

معشو قه ات دیوانه شده .. تو ببخش  

می دانم می بخشی ... .  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد