مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

عبور از خاطرات..

باید تورا فریاد بزنم  

همان هنگام که از پس کوچه ها رد می شدیم  

همان دیروز که شکستم و شکستی  

عهد را ــ بوسه را ــ صدا را‌‌ ــ 

 

باورم 

هیچ را تجربه کرده بود  

ولی بی تو تا من  

راه ــ ایمن شده ایم  

 

تنهایی یکروزه ام را   

بی تو

بی خود  

چه سخت 

تجربه سر ناسازگاریش را  

با بودن تو با من و دیگر  

هیچ ــ 

 

حتی تلخی سکوت  

و خود ارضایی ذهنم و استفراغ سرد افکارم  

همان تمام نا تمام من  

 

و خدایی که می گویند دوستم دارد  

و با  تو که دوستت دارم ها را فریاد زدم  

در نهایت سکوتی که  

هرگز برایم تکرار نمی شود  آغوشت... 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد