مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

قصه سوم

 انتظار

چشمان زل زده من به تخته سیاه  

بعد از ظهر زمستان  

کلاس انشا  

معلم گچ را برداشت روی تخته خسته ای که دلم برایش تنگ شده آرام نوشت  

موضوع : یک تصویر خیالی را روی کاغذ به گونه ای ترسیم کنید که خواننده احساس کند در همان حوالیست ..  

سر و صدا همیشه در کلاس انشا زیاد بود  

مثل دیوانه ها هر وقت خودکار را دستم می گرفتم انگار جان می گرفتم مثل لباسهای نو عیدم که ذوق می کردم با هر بار پوشیدنشان تازه می شدم ..چه حس خوبی بود .. 

خودکار را روی کاغذ که ول دادم از آن هیاهو و سر و صدا دور شدم ..  

نمی دانم کجا بودم و چه چیزی را می باید به تصویر می کشیدم.. فقط می دیدم.  

مردی را که به معشوقه اش چشم دوخته بود و دست و پا می زد که از صخره ها بالا برود .. معشوقه اش گریه می گرد نمی دانم چرا چشمانش را که دیدم بغض کردم ..شاید به خاطر فاصله ای که داشت بینشان ایجاد می شد گریه می کرد .. هیچکدامشان نمی دانستند که وارد دنیایشان شده ام .. پس سکوت کردم مبادا بفهمند که آن نزدیکیها دید میزنم عشق بازیشان را  

کمی گذشت ..مرد رویاهای من کم آورد و انگار که دلش به رفتن نبود بازگشت به سمت معشوقه اش آرام به آغوش کشیدش و کمی بعد در چشمانش خیره شد ..کاش به جایشان بودیم نه ؟‌ تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس در اطرافشان نبود نه پلیسی نه گشت ارشادی ..  

معشوقه خود را از آغوش عاشقش جدا کرد و در چشمانش خیره شد و من حریص تر  شدم که ببینم چه می شود کاش جای عاشقش بودم حس حسادت یقه ام را چسبیده بود..  

لبخند روی لبهای عاشق __معشوقه  را به بوسیدن لبهایش تحریک کرد چشمهایشان بسته شد در بوسه .. می خواستم چشمانم را ببندم و خودم را جای عاشق بگذارم ولی نمیشد میترسیدم در رویا از دست بدهمشان .. عاشق چشمانش را باز کرد و لبهایش را از لبهای معشوقه اش جدا کرد ولی معشوقه همچنان چشمانش را بسته بود و عاشق دستش را روی کمر معشوقه می کشید و آرام از گردنش تا روی سینه معشوقه را بوسید و زبان کشید و با دستش آرام بند های  پیراهن معشوقه اش را از پشت باز کرد .. خیس شده بودم حس عجیبی بود .. معشوقه غرق لذت بود و انگار که من احساس عاشق را داشتم ..  

معشوقه با دو دستش صورت عاشق را که روی سینه هایش بود بالا کشید و تا روی صورت خودش آورد و آرام لبهایش را بوسید و عاشق باز شروع کرد به بوسیدن و ..  

کمی بعد هر دو غرق لذت شدند و من گر گرفته بودم و نگاهشان می کردم می خواستم فریاد بزنم از سر شهوت حسادت ..نمی دانم نمی شد صدایم بالا نمی آمد .. 

 

آرمین ..آرمین ..آرمین کجایی خوابت برده !؟‌ معلم با توست میگه برو انشاتو که نوشتی بخون .. 

 

  و من چه باید می خواندم ؟‌  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد