مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

ناله های بازی کودکانه زندگیم

اینبار در خیالم روی سایه ها می نویسم که سنگینیشان را فقط زمین حس می کند و من. 

 

سراسیمه ام .. درد دارد این روزها همه ی وجود بی وجود من و خدایی که انگار دورشده ام 

من قدم که می زنم تازه انگار گل می کند احساسم  

من دستت را که می گیرم پر می شود احساسم  

من نگاهم که در گیر می شود زل می زنم به آسمان  

و مردمانت همه سر جنگ و نا سازگاری دارند با من  

من خسته ام  پروردگارم  

من خالیم  

از همه و هیچ  

بارها آغوشت پناهگاه همیشگیم . 

 

من گم شده ای بی جا و مکان  

آری هنوز زنده ام   

به چشم مردمانت بی درد و شاد   

من از دست نداده ام  

بلکه بدست آورده ام  

تجربه را  

آنقدر زود که حتی فرصت فکر کردن به اینکه چه شده است و کجایم و چه می کنم را از دست داده ام  

من بدست آورده ام دلی را که از دست رفته بود  

لبخندی که فراموش شده بود و دستی که آلوده بود را گرفتم  در دستان به ظاهر نا پاکم

من به چشمان خواننده ام گناه کارم  

و به چشمان تو ..نمی دانم  

با من حرف بزن  

نگاهم کن  

من همه پنجره ها را باز کرده ام  

آنقدر باران را تماشا کردم که خیس شد چشمانم  

آنقدر خندیده ام که سیراب شده ام   

نمی دانم . 

و این ندانستن چقدر گران تمام می شود برای من  

تظاهر نمی کنم به خوب بودن به بد بودن اصلا به بودن  

من همینم  

کم یا زیادش پای خودم  

گلایه ای نیست حتی اگر نگاهم نکنی دیگر   

من می نویسم  

پر شده ام خالی می شوم  

نفس می کشم  

خوب است .. این خوب است .. 

دیوارها چرا متحرکند  

انتهای احساسم پوچ است  

آرامم در بازی همان سایه ها  

گنگم مثل کلاغ ها که هیچکس تا به حال عشق بازیشان را ندیده  

می روم  

شاید روزی دیگر  

شاید جایی دیگر  

دلم تنهایی می خواهد و سفر  

فکر می کنم به زمین به خاک به آب به آن همه خاک که روزی روی سرم می ریزند  

و اشک میریزد آیا کسی ؟ و ناله ها را نمی شنوم . 

خرابم  

حال خرابم ..  

و این حال خرابم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد