مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تکه تکه های افکار من



در خیالم

خودم و خودت را در چهار دیواری که با هم آجر چین کرده ایم محبوس می کنم

تو میگویی یک پنجره کافیست و من بیزار از روشنایی با آه و ناله آن هم چون تو پنجره دوست داری با پارچه مشکی می پوشانمش

نمی دانم چه شد که به همان پنجره تکیه ام دادی و زانو زدی مقابل پاهایم و من سست شدم و نمی فهمیدم و نمی فهمیدی

غرق در لذت

تو دوست داشتی آغوش را

ناله را

خیسی قبل از یکی شدن را

من داد زدم که تو بلند شدی

بیخود شدم

در چشمانت

مثل نوشتن

بغض کردم

و چشمانم را

تو بوسیدی و بوسیدم

تا لبهایت

و خیالم که رویاست

و تا چشمانم باز شد

تو بودی و من

در راه پله 

تکیه ام به پنجره

تو خیس از من

و من خالی از خیسی تو 


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد