مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

کدامین قصه

روزی بود  

 

عشق بود ــ هوس بود ــ صدا بود ــ نگاه بود 

 

آن روز رفت  

 

عشق ... ــ هوس مرد ــ نگاه ماند  

  

در نهایت سکوتم صدای هق و هق و زجه پسرکی را می شنوم که به ناچار دیر یا زود آنقدر آلوده هوس های رنگارنگ شده که چهره ای زشت به خود گرفته . 

من و خود من به آغوش می کشمش .. کمکش میکنم تا بلند شود ــ پسرک ناله می کند ــ زار می زند ــ و من می ترسم ــ ولی کنجکاوی به من امان نمی دهد .. می خواهم که آرامش کنم .. به او می گویم گریه کن ... و گریه می کند .. خالی می کند .. با نگاهی آلوده گفت : نصیحتم کن که محتاجم .. نگاهش کردم .. گفتم من که باشم ؟‌در چشمانم خیره شد .. گفت تو خود من هستی .. در چشمانش دقیق تر شدم .. راست می گفت .. خودم را دیدم .. فریاد زدم .. نمی خواهمت .. آرام زمزمه کرد پس نباش ! رهایم کن و برو .. دستانش را که از دستانم جدا کرد .. بازگشتی نو و ..  

 

و آغاز می کنم هر روز را و امروز را با بی عشقی تمام و خالی از عشق  های به ظاهر پاک .. .من راحتم .. آزادم .. من از دست نداده ام بلکه به دست آورده ام .. دیروز را امروز را و فردا را می خواهم و می سازم آنقدر خوب که می دانم و می دانی ..  

تفاوت را دارم و خاص بودنم را هم. من درک کرده ام .. به جایی که نباید می رسیدم رسیده ام من تلاش می کنم تا خود ناشناخته ام به بهره برداری برسد و ترس و ترس و ترس از نا شناخته ها .. 

 

از حال امروز من می دانی ..و فردایم .. نشانت می دهم .. به خودم نشان می دهم .. به خود خودم.. ..  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد