مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

عنوان آزاد

 

 

 

 

می گویند .

 

من هم می شنوم  

 

نه چاره ایست  .. نه گله ای  

قلب بیچاره و پشت پا خورده  

به تعبیری در دروازه  

سوغاتیش زخم مسافران 

با افکاری پراکنده و پوچ 

سیگار به دست  

چه دل خوشی  

به کجا زل زده ای  

آنجا که آسمانش آبیست  

و خدایی که تو را فراموش کرده  

و از این همه چه به تو داده ؟‌ 

هوس هوس و هوس  

درد و درد و دردی که از هر طرف با خودکار نگارشش می کنی باز هم درد است حتی از آخر به اول  

چقدر با این کلمات لعنتی باید بازی کنم تا چیزی از آب در بیاید که شعر ناب بناممش  

به راستی برای که ..برای چه  

من در بام آسمان هم آسوده خاطر نیستم  

با وجود ابرهای سیاه  

من فقط نگاه می کنم  

به چشمها  

من عاشق نگاه کردنم  

به چشمها  

که هر آنچه هست و نیست  چه صادقانه و چه شهوتانه  

پشت همین عارفانه ها پنهانند 

به خودت نگیر اگر گاهی در نگاه تو درگیر شدم   

اینجا جز پوچی هیچ نیست  

مثل کلمه و نقطه .

من شبها خودم را روی کاغذ می نویسم  

و احساسی که تمام وجودم را قلقلک می دهد بیان می کنم .. تو بخوان  

برداشتت آزاد است .. نه عاشقم .. نه فارغم .. نه آنطور که تو می پنداری  

من همینم .. همین احساس گمشده تلنگر خورده که به اجبار دست راستم .. انگشتانم و هر قلم و خودکاری که مقابلم باشد از سر شهوت خالی می شوم .. من گمم .. مستم .. این روزها بی هیچ مزه تلخ الکلی ..و سیگاری که بی خود بی تو روشن می شود ... 

پففففف.... 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد