مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

تفکر سکوت یا تداعی خاطره

گاهی باید بود

گاهی نباید

سکوت کرده ام

غوطه ور تر از همیشه در افکار پراکنده و آشفته

صدا مثل نم نم باران که به شیشه می‌‌خورد

می‌شکند بغض حتی در این فصل گرم

 بی‌ نهایت

آنجا که دور از دسترس شده

نگاه

حتی همین کلمات ساده

که دلتنگ بود کاغذ از حضورشان آیا ؟

ته سیگار خاموش

تکرار و تکرار در گفتار

و دیگر هیچ

شاید همان ته سیگار

و باز هم هیچ 

من

آغاز کدامین فصل زندگی‌ام را

باید جشن بگیرم ؟

و شمع

و معادله

میانگین بودنت منهای حضورت ضربدر سکوتت تقسیم بر افکارت به توان هزاران هوس

میشود من

همین من لعنتی  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد