مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

وهم

باشه


باشه امشب هم مثل بقیه شبهات تنها زیر نور ماه قدم میزنم


امشب هم لای انگشتهای دستم باز باید باد بخوره


فقط توی  نگاه بقیه باید خورد بشم ــ باید پر بشم از تنبیهت و خالی بشم از هوس 




ساکت و سرد


افتاده نگاهش به گوشه ای


بی قرار و بی نیاز 


غرق در رو رویا


این همه اشک که جاری میشود 

از چشمانم

و چشمانت

ایستاده ای روبرویم هر جا

هر جا که نگاه می کنم خالیست

حتی خالی از نگاهم دیگر

من می ترسم ــ می ترسم از تنهایی می ترسم

از کاغذ و خودکار می ترسم


از حس جنونم

از خودکشی افکارم

از این همه می ترسم .


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد