مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

متولد شهریور

قلم روی ورق نمی رقصد امشب

حتی با کشیدن منتش

و این سبک نوشتن

روزی متفاوت مثل بقیه روزها

حرفهایی که از دل است و نه از سر لجاجت و  حماقت

من شروع شده بودم در همان صبحی که تو صفحه فصل ها را ورق می زدی

در ابتدای همان روز و انتهای همان فصل .

تو نادیده ها  را ندیده گرفتی و من اما صبح را بوسیدم و سجده کردم و داد زدم مثل همان شب که گریه کردم و داد زدم .

و اما امروز را اربده می کشم که چه کرده ای با من که اینگونه بازیچه هوس ها بوده ام .

می گذرم و می نگرم باز هم مثل باقی راه و چه می ماند از من شاید همین ها .

سکوت و ترجمه چشمها را شاید روزی در کنار تو مرور کنم و  بخندم ـــ روی حماقتم خط بکشم.

در همین بیست و چند سالگیت راضیم.


تکرار و تکرار و تکرار .. خسته است انگار این همه را از به زبان آوردن .


و گرمای شهریور را انگار بدون اینکه تقسیم کنی در من نهاده ای انتظار شکر گذاری نداری ولی من عاشق توام و نه مثل بقیه .


و ساده می نویسم من متولد شدم در چنین روزی شاید انگار باید تولدم را مبارک بگویم .


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد