مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

قصه آخر .. و باز قصه من ..

سنگ شده بودم از جنس بدش

نشسته .. تکیه ام به دیوار

سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با دو دستم گوشم را فشار می دادم تا  شنیده هایی که فرار می کردم را نشنوم شاید داشتم خیانتت را ترجمه می کردم ..

یخ زده بود بدنم و تو با چشمانی خیس ــ التماس و گرمای دستانت ـــ من اما چیز دیگری بودم آن روز..زمزمه های اشک آلودت را می شنیدم .. بلند شدم و سیگاری که نمی گذاشتی روشن شود..

به خودم که آمدم لبهایت تمام انگشتانم را خیس کرده بود ــ
نگاهت که با نگاهم گره خورد باز شکستم مثل همان روز اول .. همان پارکینگ لعنتی همان نگاه خواستنی .. فراموش کردم .. فراموش شدم در نگاهت ..

لبهای من ..لبهای تو .. شیطنت دستهایم مثل همیشه روی سوتینی که هیچگاه رنگ دیگری به جز مشکی نبود از آن روزی که فهمیدی اینگونه دوست دارم ..

فرصتمان کم بود آنقدر که هیچ نشد .. پوشاندی خیانتت را به همین سادگی با ترفند دخترانه ات و ضعف مردانگی من .

تو می دانستی چقدر عاشق شده بودم ..انکار می کردم در ظاهر ولی هیچ کس جز تو نمی دانست راستی چرا ؟

 چند روز پیش آن هم بعد از این همه مدت روی آن صندلی خالی .. صندلی چگونه دلش آمده بود تو را تنها بی من در خودش جای دهد .. حتی لعنت به صندلی ..

تو که تمام مرا خوانده بودی تو که گریه هایم را توکه صدایم را تو که نیازم را تو که وجودت و وجودم را .. آه

نگاهم که به چشمان زل زده ات افتاد آن شب را تا صبح زار زدم .. می دانستی که بازیچه بودن قسمت من است ..خودم هم می دانم ..

چقدر سوال ~~

روی صندلی به دنبال چه زل زده بودی ؟‌به دنبال اولین شریک جنسیت ؟براستی انگیزه ات چه بود ؟‌ دیدن من ؟‌دیدی ؟‌من تمام شدم .. 

قصد رفتن دارم .. از بغض و گریه پرم ..باز هم مثل همه شبهایی که رفتی و نبودی بیدارم .. طلوع را در همین چهار دیواری یاد می کنم ..

می روم .. آنقدر دور می شوم تا کسی مرا به یاد نیاورد..

ساعت ۶ صبح ..روز شنبه سیزدهم شهریور..

بیدار شو باید بری سر کار..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد