مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

درویش


اشک که با  دستانش نواخته می شود


صدا که روی گونه هایم جاری می شود


خدایی که مقابلم روی تخت لم داده است



اینجا نه برزخ است نه بهشت نه جهنم


نه قلیانیست رو برویش نه خبری از هوریان


که رقصان از کنارمان عبور کنند


من اما ادامه نمی دهم


باشد آنجا که دروغگوها رسوا شده اند


در مقابل بت های آدم نمایشان


وقتی که وقتمان تمام می شود


لبخند می زنم..


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد