مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

مجبور شدم بنویسم...

فقط عادت کرده ایم...چیزی باید بنویسم.. باید کاغذ را سیاه کنم ..انگار اجبار است..اجبار و من مجبورم .. مجبور شدم بنویسم

ننوشتن کار من نیست ..

صفحه آسمان را ورق زدم  

صفحه ای به شماره هشتصد و بیست و چهار  . به تنهایی ستاره ای که سو سو می زند در گوشه سمت چپ نگاهم ــ بیخود قلم را به رسم همیشگی روی کاغذ می تکانم ـ کلمات مرا صدا می زنند ــ سکوت می کنم ـــ 

 

نگاهم آلوده است ــ 

 

چشمانت را دور کن  

 

بی صدا دور شو  .. 

 

آن نیستم ــ 

 

رویا نیستم  

 

من هستم  

 

بی تکلف ترین گناهکار  

 

غرق هوس  

 

و هنوز عاشقانه آفریننده گناه را پرستش می کنم و میدانم  

ننوشتن کار من نیست.

قصه آخر .. و باز قصه من ..

سنگ شده بودم از جنس بدش

نشسته .. تکیه ام به دیوار

سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با دو دستم گوشم را فشار می دادم تا  شنیده هایی که فرار می کردم را نشنوم شاید داشتم خیانتت را ترجمه می کردم ..

یخ زده بود بدنم و تو با چشمانی خیس ــ التماس و گرمای دستانت ـــ من اما چیز دیگری بودم آن روز..زمزمه های اشک آلودت را می شنیدم .. بلند شدم و سیگاری که نمی گذاشتی روشن شود..

به خودم که آمدم لبهایت تمام انگشتانم را خیس کرده بود ــ
نگاهت که با نگاهم گره خورد باز شکستم مثل همان روز اول .. همان پارکینگ لعنتی همان نگاه خواستنی .. فراموش کردم .. فراموش شدم در نگاهت ..

لبهای من ..لبهای تو .. شیطنت دستهایم مثل همیشه روی سوتینی که هیچگاه رنگ دیگری به جز مشکی نبود از آن روزی که فهمیدی اینگونه دوست دارم ..

فرصتمان کم بود آنقدر که هیچ نشد .. پوشاندی خیانتت را به همین سادگی با ترفند دخترانه ات و ضعف مردانگی من .

تو می دانستی چقدر عاشق شده بودم ..انکار می کردم در ظاهر ولی هیچ کس جز تو نمی دانست راستی چرا ؟

 چند روز پیش آن هم بعد از این همه مدت روی آن صندلی خالی .. صندلی چگونه دلش آمده بود تو را تنها بی من در خودش جای دهد .. حتی لعنت به صندلی ..

تو که تمام مرا خوانده بودی تو که گریه هایم را توکه صدایم را تو که نیازم را تو که وجودت و وجودم را .. آه

نگاهم که به چشمان زل زده ات افتاد آن شب را تا صبح زار زدم .. می دانستی که بازیچه بودن قسمت من است ..خودم هم می دانم ..

چقدر سوال ~~

روی صندلی به دنبال چه زل زده بودی ؟‌به دنبال اولین شریک جنسیت ؟براستی انگیزه ات چه بود ؟‌ دیدن من ؟‌دیدی ؟‌من تمام شدم .. 

قصد رفتن دارم .. از بغض و گریه پرم ..باز هم مثل همه شبهایی که رفتی و نبودی بیدارم .. طلوع را در همین چهار دیواری یاد می کنم ..

می روم .. آنقدر دور می شوم تا کسی مرا به یاد نیاورد..

ساعت ۶ صبح ..روز شنبه سیزدهم شهریور..

بیدار شو باید بری سر کار..

فقط روی کاغذ حرکت کن...فقط..

قلم بنویس

از من بنویس

از خاطرات تلخ من بنویس

از پوچی بنویس

از فقر بنویس

از زندان بنویس 

از باران بنویس

از صندلی خالی بنویس

از دیوار اتاقم بنویس

از تختخوابم بنویس

از تفاوت هایم بنویس

از سبک بنویس

از شب بنویس

از ستاره و آن ماه گنده وسط آسمان بنویس

از ما بنویس 

از هوس بنویس

از مرگ بنویس

از من بنویس

از من لعنتی بنویس ... فقط بنویس...


متولد شهریور

قلم روی ورق نمی رقصد امشب

حتی با کشیدن منتش

و این سبک نوشتن

روزی متفاوت مثل بقیه روزها

حرفهایی که از دل است و نه از سر لجاجت و  حماقت

من شروع شده بودم در همان صبحی که تو صفحه فصل ها را ورق می زدی

در ابتدای همان روز و انتهای همان فصل .

تو نادیده ها  را ندیده گرفتی و من اما صبح را بوسیدم و سجده کردم و داد زدم مثل همان شب که گریه کردم و داد زدم .

و اما امروز را اربده می کشم که چه کرده ای با من که اینگونه بازیچه هوس ها بوده ام .

می گذرم و می نگرم باز هم مثل باقی راه و چه می ماند از من شاید همین ها .

سکوت و ترجمه چشمها را شاید روزی در کنار تو مرور کنم و  بخندم ـــ روی حماقتم خط بکشم.

در همین بیست و چند سالگیت راضیم.


تکرار و تکرار و تکرار .. خسته است انگار این همه را از به زبان آوردن .


و گرمای شهریور را انگار بدون اینکه تقسیم کنی در من نهاده ای انتظار شکر گذاری نداری ولی من عاشق توام و نه مثل بقیه .


و ساده می نویسم من متولد شدم در چنین روزی شاید انگار باید تولدم را مبارک بگویم .


نزدیک

سیگار کشیدن بالای پشت بام

رقص سوسک ها

آنطرف رویا در دور دستها

مثل فرشته‌ها

سرد اما

دو بال شکسته

بدون حسرتی برای پرواز

آلوده تشنج و تشویش

دور افتاده ترین

و بازگشت ــ روبرویت دیوار

جغدها خوابیده اند

کوتاه فکر می‌کنم این روزها

فراتر نمی‌رود

چیزی نوشته ام

نمیخوانند

سکوتم را

نمیخوانند

می‌دانم رفتنم را

سوکتت را

بی‌ ریاترین تجربه

ستایشگر بی‌ نظیر

چشمانت را خسته نکن جز سیاهی رنگی‌ نیست

مثل ستاره‌ها در کودکی وقتی‌ چشمانت را قبل از خواب به بالشت ات فشار میدادی

چه بی‌ هدف یاد آوری خاطره در دفتر آنالوگ ذهنم

به چشمت بی محتواترین   

پس تمام می کنم ..

وهم

باشه


باشه امشب هم مثل بقیه شبهات تنها زیر نور ماه قدم میزنم


امشب هم لای انگشتهای دستم باز باید باد بخوره


فقط توی  نگاه بقیه باید خورد بشم ــ باید پر بشم از تنبیهت و خالی بشم از هوس 




ساکت و سرد


افتاده نگاهش به گوشه ای


بی قرار و بی نیاز 


غرق در رو رویا


این همه اشک که جاری میشود 

از چشمانم

و چشمانت

ایستاده ای روبرویم هر جا

هر جا که نگاه می کنم خالیست

حتی خالی از نگاهم دیگر

من می ترسم ــ می ترسم از تنهایی می ترسم

از کاغذ و خودکار می ترسم


از حس جنونم

از خودکشی افکارم

از این همه می ترسم .


زندان

از پس پنجره‌ها خط میزنم

صدا را ، دریا را

و فریاد میکشم بی‌ گناه تر از باد ـمثل امواج

بی‌ صدا تر از باران

لذت بخش تر از گناه و فاصله میان به ظاهر آدمیان

مثل همان کفن های سفید بر تنشان در خواب پریشان خاکستریم

و آن سبک سوریالیسمی که پیدا شد و فهمیدم یا شناختم خود را که پیدا شدند و فهمیدم

یا شناختم__این به ظاهر افکار پریشانم

و تا به حال تا همان شب آنقدر خشن بر سر خالق که خدا میخوانیش فریاد نکشیده بودم ، شاید همان مزخرف قسمت زندگی‌ام همان شب سخت

حالا تنها تو ماندی و بالکن__ لیوان__ و ته سیگار و یک خیال خام

من هر چه را که جمع کرده بودم آن هم بیست‌ و چند سال همان  شب کذایی بدون اشک از دست رفت_تا انتهای همان راه پلها که بغض شکست و فریاد زیر دوش آب  سرد

حتی با وجود معجزهٔ فراموشیت که به من یا به همه آدمکهایت هدیه کردی

گاهی مثل همین لحظه ها ترجیح میدهم فاصله را__ که دوری من نه از سر ترس بلکه از سر لجاجت با خود من است.

هنوز به ناچار  نفس میکشد این تن خسته‌ام من از این همه که به من داده ای هیچ وهمی ندارم و عاشقانه روح دمیده شده ات را پرستش می‌کنم ولی‌ نه از سر خودپسندی __ از سر لجاجتی که ایجاد شد و آن ایهام هایی که به وجود آوردی__ آخر این بازی‌ برای من همان یک مشت خاکیست که با آن شکل و  شما یلم را ساختی و برای تو شاید همان چند قطره اسپرم لجز که از نطفه شروع شد و بازیش دادی در انتهای بازی خسته کننده زندگیت دیوانه وار مهوش می کنی __ با وجود این همه بنده ات عاشقانه هنوز مثل مجنون دل باخته و تو را __ آسمان را __ و دریا یت را تک تک مثل تمام الهه های یونان باستان میپرستد و دوستت دارد __ بشنو ! هنوز دوستت دارم.

تخیل یکم

 

 

ساعت هفت صبح ــ  

من خمار خوابم یا خواب خمار من!؟

صبحانه یا زجرانه ... 

 

اگه یه زنبور بودم ــــ نیشمو هر جایی فرو می کردم و امیدوار بودم قبل از مرگم نیشمو توی یه دونه بادکنک فرو کنم تا از شدت هیجان بمیرم !  

 

تفکر سکوت یا تداعی خاطره

گاهی باید بود

گاهی نباید

سکوت کرده ام

غوطه ور تر از همیشه در افکار پراکنده و آشفته

صدا مثل نم نم باران که به شیشه می‌‌خورد

می‌شکند بغض حتی در این فصل گرم

 بی‌ نهایت

آنجا که دور از دسترس شده

نگاه

حتی همین کلمات ساده

که دلتنگ بود کاغذ از حضورشان آیا ؟

ته سیگار خاموش

تکرار و تکرار در گفتار

و دیگر هیچ

شاید همان ته سیگار

و باز هم هیچ 

من

آغاز کدامین فصل زندگی‌ام را

باید جشن بگیرم ؟

و شمع

و معادله

میانگین بودنت منهای حضورت ضربدر سکوتت تقسیم بر افکارت به توان هزاران هوس

میشود من

همین من لعنتی  

hug me

 

 

دلم گرفته

شاید برای همه جمعه ها

چه حس بدیست امشب

حس  بیخود بودن

هر چه می‌خواهم بسرایم سروده شده

جز این احساس چیز دیگری  پیدا نمیکنم

لعنت به قلمی که به دست گرفته شود

و نتواند این همه را بیان کند

و مینویسم :

اغوش کجاست ..دریاب مرا دریاب 

.... 

... 

... 

..... 

............ 

.

عنوان آزاد

 

 

 

 

می گویند .

 

من هم می شنوم  

 

نه چاره ایست  .. نه گله ای  

قلب بیچاره و پشت پا خورده  

به تعبیری در دروازه  

سوغاتیش زخم مسافران 

با افکاری پراکنده و پوچ 

سیگار به دست  

چه دل خوشی  

به کجا زل زده ای  

آنجا که آسمانش آبیست  

و خدایی که تو را فراموش کرده  

و از این همه چه به تو داده ؟‌ 

هوس هوس و هوس  

درد و درد و دردی که از هر طرف با خودکار نگارشش می کنی باز هم درد است حتی از آخر به اول  

چقدر با این کلمات لعنتی باید بازی کنم تا چیزی از آب در بیاید که شعر ناب بناممش  

به راستی برای که ..برای چه  

من در بام آسمان هم آسوده خاطر نیستم  

با وجود ابرهای سیاه  

من فقط نگاه می کنم  

به چشمها  

من عاشق نگاه کردنم  

به چشمها  

که هر آنچه هست و نیست  چه صادقانه و چه شهوتانه  

پشت همین عارفانه ها پنهانند 

به خودت نگیر اگر گاهی در نگاه تو درگیر شدم   

اینجا جز پوچی هیچ نیست  

مثل کلمه و نقطه .

من شبها خودم را روی کاغذ می نویسم  

و احساسی که تمام وجودم را قلقلک می دهد بیان می کنم .. تو بخوان  

برداشتت آزاد است .. نه عاشقم .. نه فارغم .. نه آنطور که تو می پنداری  

من همینم .. همین احساس گمشده تلنگر خورده که به اجبار دست راستم .. انگشتانم و هر قلم و خودکاری که مقابلم باشد از سر شهوت خالی می شوم .. من گمم .. مستم .. این روزها بی هیچ مزه تلخ الکلی ..و سیگاری که بی خود بی تو روشن می شود ... 

پففففف.... 

دیشب

بیخود می شوم  

من و نگاه تو  

و تو و نگاه من  

 

هیچ نگفتیم  

 

هیج نگفتی  

 

هیج نگفتم 

 

مستی من از چشمان تو بود  

همان دیشب  

آن حسی را که تجربه نکرده بودم 

میدانم ..بیچاره می شوم  

و عاشق همین دیوانگیم.. 

 

من همین احساس را  

هر چند دور  

هرچند نیست  

دوست دارم ..

وجود یا وجود ..

به بارانی که امشب می بارد ..  

به بیان قلم  

سختی و تلخیم  

هنوز نفس می کشم  

و میکشم  

خودم را   

و تکرار را  

به هم می زنم  

می زنم  

شاید خودم را  

به در و دیوار  

و این اجبار  

سخت یا آسان  

سر ناسازگاری دارد با من  

هر شب  

و امشب  

متفاوتم  

دوست دارم این حالم را  

دوست دارم .. دوست دارم ..

کدامین قصه

روزی بود  

 

عشق بود ــ هوس بود ــ صدا بود ــ نگاه بود 

 

آن روز رفت  

 

عشق ... ــ هوس مرد ــ نگاه ماند  

  

در نهایت سکوتم صدای هق و هق و زجه پسرکی را می شنوم که به ناچار دیر یا زود آنقدر آلوده هوس های رنگارنگ شده که چهره ای زشت به خود گرفته . 

من و خود من به آغوش می کشمش .. کمکش میکنم تا بلند شود ــ پسرک ناله می کند ــ زار می زند ــ و من می ترسم ــ ولی کنجکاوی به من امان نمی دهد .. می خواهم که آرامش کنم .. به او می گویم گریه کن ... و گریه می کند .. خالی می کند .. با نگاهی آلوده گفت : نصیحتم کن که محتاجم .. نگاهش کردم .. گفتم من که باشم ؟‌در چشمانم خیره شد .. گفت تو خود من هستی .. در چشمانش دقیق تر شدم .. راست می گفت .. خودم را دیدم .. فریاد زدم .. نمی خواهمت .. آرام زمزمه کرد پس نباش ! رهایم کن و برو .. دستانش را که از دستانم جدا کرد .. بازگشتی نو و ..  

 

و آغاز می کنم هر روز را و امروز را با بی عشقی تمام و خالی از عشق  های به ظاهر پاک .. .من راحتم .. آزادم .. من از دست نداده ام بلکه به دست آورده ام .. دیروز را امروز را و فردا را می خواهم و می سازم آنقدر خوب که می دانم و می دانی ..  

تفاوت را دارم و خاص بودنم را هم. من درک کرده ام .. به جایی که نباید می رسیدم رسیده ام من تلاش می کنم تا خود ناشناخته ام به بهره برداری برسد و ترس و ترس و ترس از نا شناخته ها .. 

 

از حال امروز من می دانی ..و فردایم .. نشانت می دهم .. به خودم نشان می دهم .. به خود خودم.. ..  

هیچ

آسمان دلش چه هوایی داشت  

سالها ابری  

تا همان شب  

که به یادم آمد  

چقدر داد زدم  

صدا کردم تو را  

کجایی ؟ 

به دادم برس .. به داد فریادم برس 

حسی نما نده  

خالیم  

چه کسی فهمید .. اصلا چه کسی می فهمد .. بفهمند !‌که چه ؟‌ از هوس از سکس از داستان و قصه   

 

زاییده های افکار متلاشی ام  

من شبها نمی خوابم  

تا صبح  

تا صدای عر عر کلاغ ها  

من شب را دوست دارم  

ولی کلاغ ها را نه  

سیاهیشان را شاید  

خودشان را نه  

من تمام شده ام  

نه عشقی مانده است نه هوسی  

آنقدر بالشتم را برای ترک هوسم گاز گرفته ام که نگو  

نخواه که نشانت بدهم چون باز آلوده تختم می شویم  

آنقدر بو می کشم تختم را که نگو  

ولی می دانی !‌ جای تو خالی نیست .. می دانستی چگونه ام ... 

پر می شود . پر می شدم  

رفتنت آغاز نو شدن من است  

محکم شده ام و معنای نگاه های هرزه جنس تو را شبها در تختم تا صبح تر جمه می کنم .. وای اگر بدانند چقدر خو ش بحالشان می شود نه ؟‌ 

حسودیت می شود .. می شوم .. میدانیم .. چه فایده  .. 

چه فایده ..  

سهم من همیشه همین بوده و است و خواهد ماند  

نه اینکه خودم بخواهم ها !‌ نه !‌ 

تو خواندی من را .. بو کشیدی و بوسیدی و خوردی .. من چه ؟‌ 

هنوز درگیرم و درگیر با خودم  

خوشحالم .. من خوبم و بهتر هم می شوم .. ولی تو چه ؟‌ دلم سوخت همان هنگام  

که چشمانت از پشت پنجره ها گذشت و من هم گذشتم .. گریه کن .. گریه خوب است .. خوش به حالت که می توانی .. ولی من چه ؟‌ 

آنقدر نوشته ام این شبها با خودکارم که دست هایم زخم شده .. الان را نمی دانم  

فقط نوشتم که بگویم نمانده و نبوده هیچ اثری نه از تو و نه از هیچ کسی .. من تعلق به هیچ دارم و باد چه عشق بازیه خوبی با من می کند .. چون هم من خوشم می آید هم او .. نترس !‌ باد را می گویم و باد ..  

می روم هر جا که بخواهد و هر نگاهی که درگیر شود و می گویم و تکرار می کنم .. هر چه بادا باد .   حتی نمی گذارم این سوال لعنتی به فکرم هم خطور کند این که تا کجا و چقدر ؟ 

نمی دانم .. نمی دانم .. نمی دانم لعنتی ..

تکه تکه های افکار من



در خیالم

خودم و خودت را در چهار دیواری که با هم آجر چین کرده ایم محبوس می کنم

تو میگویی یک پنجره کافیست و من بیزار از روشنایی با آه و ناله آن هم چون تو پنجره دوست داری با پارچه مشکی می پوشانمش

نمی دانم چه شد که به همان پنجره تکیه ام دادی و زانو زدی مقابل پاهایم و من سست شدم و نمی فهمیدم و نمی فهمیدی

غرق در لذت

تو دوست داشتی آغوش را

ناله را

خیسی قبل از یکی شدن را

من داد زدم که تو بلند شدی

بیخود شدم

در چشمانت

مثل نوشتن

بغض کردم

و چشمانم را

تو بوسیدی و بوسیدم

تا لبهایت

و خیالم که رویاست

و تا چشمانم باز شد

تو بودی و من

در راه پله 

تکیه ام به پنجره

تو خیس از من

و من خالی از خیسی تو 


ناله های بازی کودکانه زندگیم

اینبار در خیالم روی سایه ها می نویسم که سنگینیشان را فقط زمین حس می کند و من. 

 

سراسیمه ام .. درد دارد این روزها همه ی وجود بی وجود من و خدایی که انگار دورشده ام 

من قدم که می زنم تازه انگار گل می کند احساسم  

من دستت را که می گیرم پر می شود احساسم  

من نگاهم که در گیر می شود زل می زنم به آسمان  

و مردمانت همه سر جنگ و نا سازگاری دارند با من  

من خسته ام  پروردگارم  

من خالیم  

از همه و هیچ  

بارها آغوشت پناهگاه همیشگیم . 

 

من گم شده ای بی جا و مکان  

آری هنوز زنده ام   

به چشم مردمانت بی درد و شاد   

من از دست نداده ام  

بلکه بدست آورده ام  

تجربه را  

آنقدر زود که حتی فرصت فکر کردن به اینکه چه شده است و کجایم و چه می کنم را از دست داده ام  

من بدست آورده ام دلی را که از دست رفته بود  

لبخندی که فراموش شده بود و دستی که آلوده بود را گرفتم  در دستان به ظاهر نا پاکم

من به چشمان خواننده ام گناه کارم  

و به چشمان تو ..نمی دانم  

با من حرف بزن  

نگاهم کن  

من همه پنجره ها را باز کرده ام  

آنقدر باران را تماشا کردم که خیس شد چشمانم  

آنقدر خندیده ام که سیراب شده ام   

نمی دانم . 

و این ندانستن چقدر گران تمام می شود برای من  

تظاهر نمی کنم به خوب بودن به بد بودن اصلا به بودن  

من همینم  

کم یا زیادش پای خودم  

گلایه ای نیست حتی اگر نگاهم نکنی دیگر   

من می نویسم  

پر شده ام خالی می شوم  

نفس می کشم  

خوب است .. این خوب است .. 

دیوارها چرا متحرکند  

انتهای احساسم پوچ است  

آرامم در بازی همان سایه ها  

گنگم مثل کلاغ ها که هیچکس تا به حال عشق بازیشان را ندیده  

می روم  

شاید روزی دیگر  

شاید جایی دیگر  

دلم تنهایی می خواهد و سفر  

فکر می کنم به زمین به خاک به آب به آن همه خاک که روزی روی سرم می ریزند  

و اشک میریزد آیا کسی ؟ و ناله ها را نمی شنوم . 

خرابم  

حال خرابم ..  

و این حال خرابم...

 

قصه سوم

 انتظار

چشمان زل زده من به تخته سیاه  

بعد از ظهر زمستان  

کلاس انشا  

معلم گچ را برداشت روی تخته خسته ای که دلم برایش تنگ شده آرام نوشت  

موضوع : یک تصویر خیالی را روی کاغذ به گونه ای ترسیم کنید که خواننده احساس کند در همان حوالیست ..  

سر و صدا همیشه در کلاس انشا زیاد بود  

مثل دیوانه ها هر وقت خودکار را دستم می گرفتم انگار جان می گرفتم مثل لباسهای نو عیدم که ذوق می کردم با هر بار پوشیدنشان تازه می شدم ..چه حس خوبی بود .. 

خودکار را روی کاغذ که ول دادم از آن هیاهو و سر و صدا دور شدم ..  

نمی دانم کجا بودم و چه چیزی را می باید به تصویر می کشیدم.. فقط می دیدم.  

مردی را که به معشوقه اش چشم دوخته بود و دست و پا می زد که از صخره ها بالا برود .. معشوقه اش گریه می گرد نمی دانم چرا چشمانش را که دیدم بغض کردم ..شاید به خاطر فاصله ای که داشت بینشان ایجاد می شد گریه می کرد .. هیچکدامشان نمی دانستند که وارد دنیایشان شده ام .. پس سکوت کردم مبادا بفهمند که آن نزدیکیها دید میزنم عشق بازیشان را  

کمی گذشت ..مرد رویاهای من کم آورد و انگار که دلش به رفتن نبود بازگشت به سمت معشوقه اش آرام به آغوش کشیدش و کمی بعد در چشمانش خیره شد ..کاش به جایشان بودیم نه ؟‌ تا جایی که چشم کار می کرد هیچ کس در اطرافشان نبود نه پلیسی نه گشت ارشادی ..  

معشوقه خود را از آغوش عاشقش جدا کرد و در چشمانش خیره شد و من حریص تر  شدم که ببینم چه می شود کاش جای عاشقش بودم حس حسادت یقه ام را چسبیده بود..  

لبخند روی لبهای عاشق __معشوقه  را به بوسیدن لبهایش تحریک کرد چشمهایشان بسته شد در بوسه .. می خواستم چشمانم را ببندم و خودم را جای عاشق بگذارم ولی نمیشد میترسیدم در رویا از دست بدهمشان .. عاشق چشمانش را باز کرد و لبهایش را از لبهای معشوقه اش جدا کرد ولی معشوقه همچنان چشمانش را بسته بود و عاشق دستش را روی کمر معشوقه می کشید و آرام از گردنش تا روی سینه معشوقه را بوسید و زبان کشید و با دستش آرام بند های  پیراهن معشوقه اش را از پشت باز کرد .. خیس شده بودم حس عجیبی بود .. معشوقه غرق لذت بود و انگار که من احساس عاشق را داشتم ..  

معشوقه با دو دستش صورت عاشق را که روی سینه هایش بود بالا کشید و تا روی صورت خودش آورد و آرام لبهایش را بوسید و عاشق باز شروع کرد به بوسیدن و ..  

کمی بعد هر دو غرق لذت شدند و من گر گرفته بودم و نگاهشان می کردم می خواستم فریاد بزنم از سر شهوت حسادت ..نمی دانم نمی شد صدایم بالا نمی آمد .. 

 

آرمین ..آرمین ..آرمین کجایی خوابت برده !؟‌ معلم با توست میگه برو انشاتو که نوشتی بخون .. 

 

  و من چه باید می خواندم ؟‌  

شکایت

لعنت به من 

لعنت به نگاهم  

لعنت به چشمانم  

لعنت به  هوس  

لعنت به بودنم  

لعنت به دوست داشتن  

لعنت به عشق 

لعنت به سیگار  

لعنت به ابرهای سیاه  

لعنت به آسمان ابری 

لعنت به عینک دودی

لعنت به باران  

لعنت به چتر

لعنت به کفشهای خیسم  

لعنت به جنس مخالفم  

لعنت به جنس موافقم  

لعنت به خودکار  

لعنت به کاغذ  

لعنت به سکس 

لعنت به من  

لعنت به من 

  

لعنت به سکوت  

لعنت به بوسه  

لعنت به هوس 

لعنت به هوس   

لعنت به من  

لعنت به من 

 . 

. .

 

لعنت به تو

عبور از خاطرات..

باید تورا فریاد بزنم  

همان هنگام که از پس کوچه ها رد می شدیم  

همان دیروز که شکستم و شکستی  

عهد را ــ بوسه را ــ صدا را‌‌ ــ 

 

باورم 

هیچ را تجربه کرده بود  

ولی بی تو تا من  

راه ــ ایمن شده ایم  

 

تنهایی یکروزه ام را   

بی تو

بی خود  

چه سخت 

تجربه سر ناسازگاریش را  

با بودن تو با من و دیگر  

هیچ ــ 

 

حتی تلخی سکوت  

و خود ارضایی ذهنم و استفراغ سرد افکارم  

همان تمام نا تمام من  

 

و خدایی که می گویند دوستم دارد  

و با  تو که دوستت دارم ها را فریاد زدم  

در نهایت سکوتی که  

هرگز برایم تکرار نمی شود  آغوشت...