-
چه حال بدیست
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 22:06
نمی دانم سخت مثل کوه پایدار یا روان مثل آب من خسته تر از همیشه ام حتی وقتی آرامش همین نزدیکی هاست و خدای من چه سخت سر آزمایش و ناسازگاری دارد این روزها با من نمی دانم تا کجای این دنیا رمق می ماند و نایی برای رفتن چه مسخره است .. تو و من و ما و حتی بودنمان و رفتنمان پوچ ! تو می دانی من هم می دانم ولی متحمل سخترین...
-
I Have A Dream..I Have a Dream..
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 03:11
مثل ماه امشب در آسمان مثل ابرهای تیره که از مقابل چشمان ما می گذشتند و صدایی و صدایی مثل شعر مثل قهوه تلخ و سیگار من به تو یا تو به من مثل نوشتن مثل همان دیواری که تکیه داده بودم و تکیه گاهت لبهایم بود و چشمانت مثل شهوت مثل جنون نوشتنم حتی همین حالا مثل رویایی که دارم .. حتی هر چقدر هم پوچ مثل دوست داشتن... دوستت...
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 02:04
همه چیز به ظاهر نو می شود از خانه ای که به ظاهر تکانش می دهی و تمیز می شود تا انتهای قلبت آنجا که عشق مثل ستاره ای که در حال جان دادن است سو سو می زند سخت تلاش می کنی .. نفس می کشی .. عاشق می شوی در آینه همه چیز به ظاهر عالسیت و چهره ات چقدر تغییر .. و به ظاهر بزرگ می شویم قلم بریده بریده مثل صدای نفس هایت و بوی دهانت...
-
به رنگ عشق
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 16:25
روی خطی ممتد قدم می زنیم و می سازیم و می بافیم رویا من به رنگ آبی آسمانی و تو همان صورتی در آغوش هم برهنه مثل همان روزی که به این دنیا آمدیم دستهایمان چشمانت خواستن و خیس شدن کلمه ای از جنس بوسه آزاد آزاد اینجا من آرامم فقط و تو ...
-
دامنه کلمات
یکشنبه 23 اسفندماه سال 1388 17:25
روزی می رسد که هیچ دو کلمه ای را نمی توان کنار هم قرار داد و قافیه داد و شعر کرد .. روزی که شعرها همه تمام می شوند .. آن روز اشعاری را که برای چشمانت سروده ام را فریاد می زنم د و ستت دا رم ها را آن روز... که آخر رسیده همه چیز .. چقدر حس دستانت زیباست عاشقی با تو .. تا انتها .. انتهای نیست .. بی خود شده ام ..بی خود شده...
-
قصه کودکیم
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 23:10
چشمانم را که می بندم غرق می شوم در رویا و خیال پنج ساله می شوم، معصوم و بی گناه، در ساحل محمود آباد بادبادک بازی یا عشق بازی با بادبادکم !؟ هر چه باد شدید تر می شود من بیشتر دلباخته و عاشق بادبادکم می شوم و گریه می کنم،بادبادکم لا به لای شاخ و برگ درخت تنومندی گیر می کند و بادبادک هم به تو خیانت کرده و اینک به جای تو...
-
به رنگ هیچ
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 14:08
حادثه ... اتفاق می افتد شیشه ها .. روزی می شکنند قلبها .. همه یخ زده بغض ها ... و زمان.. حال ساده .. ماضی بعید .. آینده و ... گم شده اند و من! شاید تاثیر امواج بی حس پوچ فقط فکر می کنم ... به نمی دانم ! و می خوانم ::مدتهاست که در اطراف من کسی از ته دل نمی خندد همه فاصله ایمنی را رعایت می کنند :: من سعی می کنم .. ذهن...
-
فغان
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 00:05
شکایتی نیست.. حتی اگر بی تو باران ببارد .. حتی اگر بی تو این کوچه پس کوچه ها را بی خود متر کنم .. حتی اگر سیگار دود کنم .. بی تو بی خود .. گله ای نیست.. وقتی آغازش تو باشی و خود پایانش دهی و من بیهوده هنوز نتوانستم پایانش دهم سرزنش... چه سخت آسمان هم سر ناسازگاری دارد با من امشب چه خوب اشک می ریزد و عکس .. بی تو قلبم...
-
The God Who Wasn't There
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 23:53
بعضی وقتها یهو گم می شم چند ثانیه ! از اینکه کیم !؟ از کجام و چیکار دارم می کنم ..نمی دونم شاید فقط من اینجوریم ولی یه حسیه بین وحشت و خوشبختی .. وحشتش واسه اینه که نمی دونی تا کی زنده هستی خوشبختیش واسه اینه که می فهمی فقط تو رو اینجوری خلق کرده نه کس دیگه ای رو .. بعد که نگاه می کنی __ می بینی حتی اگه گناه هم کرده...
-
طاقت
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 13:50
چه جالب تقصیر ها به گردن من افتاد چه احمقانه برخورد کردم نه !؟ و من به اینجا رسیدم.جایی که بالاتر از تنفر آرامش است و بس .. دیشب را همان وقتی که به ظاهر سکوت کرده بودی زار می زدم و گفتم چه بدبختم که اینگونه شدم و چرا متنفر نیستم هنوز ؟ من نمی دانم ..و من فکر می کردم تو چه می کنی ..و واقعا چه می کردی ؟ چه کسی را ترجیح...
-
چهار فصل
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 23:02
می خواهم بروم تنها ولی نمی دانم کجا نمی دانم .. سخت می گیرم ؟ سخت می گیرم زندگی را سخت مشغول است ذهن مرده و یخ زده من می آید روزی .. می آید که من به خاک تعلق بگیرم و تو باید بدانی همین روزها می میریم و بدان .. بدان که می میریم و می دانی دنیایمان چقدر کوچک است ؟ تمام می شویم .. امسال را شروع کردم از تابستانش .. می...
-
ساده می گذرم...
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 14:21
صدای نفسهایم را بدن سردت و بوسه هایی که در عشق غرق شده اند و نگاه های کشنده تو که سرشار از التماس و خواستن و هوس .. سردرگمی من دو راهی سخت ولی آسان می شمارم گناهانم را ۱..۲..۳.. دیگر نمی توانم .. و من به تو هدیه می کنم هیچ را مثل دیوانه ها و می روم ...
-
ولنتاین
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 02:01
امروز را با بی عشقی تمام در خودم گریه کردم و در یک کافی شاپ دنج خودم را تنها به نوشیدن چای ترش مهمان کردم ... من تنها شدم ولی جور دیگری من دوباره می نویسم چون دوباره شروع شده ام ولی شروعی قوی تر به فال نیک می گیرم آمدنت را و رفتنت را عشق لیاقت می خواهد ..لیاقت .. تو چه خواندی که گفتی چرا اینقدر مظلومانه راجع به خودت...
-
افکار متلاشی
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 22:39
آنقدر امشب روی این کاغذ ها می نویسم تا بمیرم ـــــــــ دیوانه ام ــــ دیوانه نیستی ! می دانم ـــ می دانی ! دیوارهای اتاقم را خط خطی کردی و رفتی ؟ کاش طنابهای دارت بزرگتر بود ..کاش ــ کاش و ای کاش ـــ به ثانیه بگو بایستد به زمان بگو یخ بزند مثل من مثل ما مثل همه ـــ ولی حیف که من مثل هیچکس نیستم ـــ یخ هایم آب شده بود...
-
قصه دوم
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 15:31
مسواکم را که می بینم رنگ تو را به خودم می گیرم و تجربه یونیت دندانپزشکی تجربه دیروزم بغض امروزم و هق هق فردایم با آن همه ادعای دوست داشتن حتی به شب اول هم رحم نکردی که من گفتم فکر می کردم من دیوانه ام ولی تو جنون داری و گفتی خداحافظ و من احساس فاحشگیم گل کرده بود و قه قه از ته دلم خندیدم خیابان دولت بعد از کاوه را که...
-
غیبت
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 14:48
به خاطر غیبت این چند روز معذرت می خوام ولی اینقدر درگیر بودم که فرصت نمی شد
-
من و امروز
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 23:31
نگاه یکم از کجا آمده ای !؟ گیج و سر در گم در این شلوغی شهر ؟ با آن لباس سفیدت که پاکیت را تعریف می کند و بعد از ظهر یکشنبه در خیابان های شلوغ و پر ترافیک تهران آماده ای تا سوژه نوشتن امشبم باشی .. نمی خواهم خودم و تو را مقایسه کنم تو پر از تجربه ای و من در مقابل تو هیچم برای من راه زیاد مانده و تو کجا و من کجا .. تو...
-
دریا
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 01:20
تو را که می بینم کم می آورم ــ گم می شوم خاک می شوم از جنس آدم و حوا و در تو دوست دارم بمیرم ــ پوچ شوم پنج ساله می شوم هر وقت به باد می سپارم خودم را در آغوش تو می بویمت آنقدر که هرگز سیر نمی شوم این روزها را با بغض و گاهی قطره هایی که اشک می شد روی گونه ام و احساس زنده بودن را برایم تعریف می کرد هنوز را در کنار تو...
-
خیس
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 02:50
گاهی قدم می زنم گاهی شب تا صبح بیدار می مانم گاهی می خندم گاهی زار می زنم و گاهی خط خطی می کنم کاغذ را از درد بی توانی قلمم از بیان این همه که بغض شده و چه جمعه ای حتی بعد از سفر و اشک چه بناممش شاید دلتنگی شاید خستگی و تکرار می کنم چه کسی مرا نمی بخشد؟
-
من برگشتم
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 22:37
سلام آره من برگشتم امروز همه چی خوب بود و خیلی خوش گذشت مرسی از اونایی که به یادم بودن و توی نبودم نذاشتن وبلاگم تنها باشه وقتی نظرات و دیدم یه خورده ذوق زده شدم فکر کنم یه دوست جدید هم به بازدید کننده ها اضافه شد این مدت سفر فقط گذاشتم فکرم هوا بخوره و چشم هام ببینه جای همتونو کنار دریا خالی کردم کلی هم ماهیگیری کردم...
-
فعلا تعطیل است
جمعه 2 بهمنماه سال 1388 02:24
رفته مسافرت...
-
واژگون
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 00:43
در تنهایی خودم قدم میزنم و سوسوی صدایی که می خواهدت و آرام فریادت می زند که کجایی و کجایی که من دیوانه وار عاشقت شوم و تو تو______ یک نگاهی به سادگی ___ بدون هیچ ترجمه ای و قلمم این روزها چقدر هرز می پرد هوس باز و هوس و من چه باید بکنم؟ بی جواب به انتظار طلوعی تا انتهای غروب بیخود شده ام اشک چه بی صداست هق هق کلمه و...
-
باید بار سفر بست
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 04:07
بیدار شد مثل همه بیست و چهار سال صبح زندگیش نفس می کشد هنوز انگار دلش غروب آفتاب لب دریا را می خواهد و مستی ویسکی و طعم تلخ سیگار بعد از آن تکیه اش هر صبح تا شب به باد است ولی زندگیش ادامه دارد من تغییر کرده ام ولی اینبار انگار به اجبار دلم من و من و من بدون هیچ تویی به یاد می آورم گریه های تلخ هفده سالگی من بزرگ شده...
-
قصه یکم
شنبه 26 دیماه سال 1388 03:39
تصمیم بر این شد که بنویسم__ و اینبار قصه می نویسم .قصه های تلخ و کوچک زندگیم را شاید مرهمی شود ساعت 11 شب روز پنج شنبه بی تاب بود و خسته و عصبی _ تنها و طغیانگر آن روز دلش می خواست. مثل یک معتاد تقلا کرد که بخوابد ولی نتوانست گوشی را برداشت و گشت و گشت تا که رسید به آن چیزی که نرسیدن به آن بهتر بود :مضطرب و پریشان...
-
تولد
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 22:34
آرزوی زندگیمان تولدت مبارک........ هنوز هم برای من مامان بابا و آذین همون خاله ریزه هستی هرچقدر هم بزرگ بشی٬٬
-
تولد
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 21:32
ساغر جون تولدت مبارک... یه دنیا خوبی رو برات آرزو می کنم...
-
کافه هنر
شنبه 19 دیماه سال 1388 01:13
خیابان انقلاب کوچه اسکو بعد از ظهر جمعه کافه هنر در را که باز کردی بحث و دود و موزیک اینجا بشین می نشینم قهوه ترک تلخ تلخ و سیگار تو فقط به در و دیوار نگاه می کردی ولی سنگینی نگاه همه را حس می کردی صحبت و تمام. پای صندوق هیپنوتیزم می شوی یک کتاب آیا جهان برای من است؟ مجموعه اشعار حمیده میرزایی کتاب را باز میکنی تقدیم...
-
زخم
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 02:54
هیچکس نمی داند با خود جنگیدن یعنی چه هیچکس می داند با خود حرف زدن یعنی چه دیوانه ای می دانم می نویسی می دانم پس چرا بغض کرده ای؟ دلم گرفته حافظ جوابت را داد؟ داد خوب؟ صبر می توانی؟ نه چرا گریه می کنی؟ من بی خود شده ام بی تو! هر کسی به یادگار بوی عطر تنش را در مشامم جا گذاشته و من متنفرم از خود! و چه بی خودم امشب ......
-
تکرار
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 03:24
و مینویسم از سر خط از صدای مبهم فاصله ها و خستگی نگاهم ترجمه میشود الف ب پ... دوباره از نو مینویسی از دیوانگی از بیهودگی لحظه های تنهایی ازدید زدن های پنجره همسایه بنویس ازعشقبازیشان پشت شیشه هایی که با اشک هایت خیس میشود و تو میشماری روزها را در دیوانگیت قدم میزنی ونگاه میکنی به سر خط دوباره کاغذ را سیاه کرده ای بیحس...
-
و وقتی به تو می گویند پسری با افکار مقوایی
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 00:52
چه بد بختانه زل زده ای به گوشه ای از پنجره تا ماه را تماشا کنی ولی آسمان ابریست... مهم نیست ، چشمانت را می بندی شاید آنجا در دور دستها در رویاهایت ولی افکار آشفته را چگونه کنار میزنی ، و باز هم در حسرت غرق می شوی گم می شوی تا اعماق وجود خودت، خودی که این روزها فقط و فقط تنهایی ، خسته از نگاه ها ، سفر ، خیال، جنون و...